راز کفش‌های پاره یک شهید

گفت‌وگو با پدر و مادر شهید سید مصطفی فتاحی در تاریخ  ۲۸-۲-۱۳۹۴

خانواده‌های شهیدان فتاحی در روستای جورجاده ساری یکی از خانواده‌های اصیل و مذهبی منطقه دودانگه به‌شمار می‌آیند، سه برادری که هر کدام‌شان یک شهید در دفاع از انقلاب اهدا کرده‌اند.

سید نعمت‌الله فتاحی یکی از این خانواده‌ها است که در سال ۱۳۱۵ در روستای جورجاده به‌دنیا آمد، چند سالی است که به تهران مهاجرت کرده و هم‌اکنون یک مغازه قنادی شراکتی را اداره می‌کند، همسرش اهل همین روستا است و خداوند شش فرزند به آنها هدیه داده که از میان آنها سید مصطفی گلچین شده و جام شهادت را سرکشیده است. در ادامه گفت‌وگو با این پدر شهید را می‌خوانید.

از جبهه رفتن سید مصطفی بگویید؟

جبهه رفتن و شهادت زمینه قبلی می‌خواهد، بد نیست خاطره‌ای از او بگویم تا این حرفم اثبات شود، ما قبلاً در دولت‌آباد سکونت داشتیم، در آن زمان سید مصطفی کم‌سن‌وسال بود، روزی آمد و گفت: «من به یکی از دوستانم پنج ریال بدهکارم، دو روز است که می‌روم و او را پیدا نمی‌کنم، شما بگویید چه‌کار کنم؟» گفتم: «هرطور شده قرضت را ادا کن.» آن زمان رفت‎وآمد پنج تومان خرج داشت، چون می‌بایست از نظام‌آباد می‌آمد میدان امام حسین (ع) بعد شوش و دوباره بر می‌گشت به دولت‎آباد، او رفت و ناامید برگشت، گفت: «دوستم را پیدا نکردم.» من به او پیشنهاد دادم که پول را به نیت او بده به یک فقیر، در جوابم گفت: «نه پدر جان! این در مواقعی است که دسترسی به او نداشته باشم و نتوانم او را پیدا کنم، این جایز نیست.» بالاخره با یکی دو مرتبه رفت‌وبرگشت توانست دوستش را پیدا کند و پولش را بدهد و از اینکه دینش را ادا کرد، خیلی خوشحال بود، در او چنین زمینه‌ای وجود داشت.

شهادت پسرعمو‌هایش چه تأثیری بر او داشت؟

به‌طورقطع بی‌تأثیر نبود، بعد از شهادت پسرعمو‌هایش اشتیاق او برای رفتن به جبهه بیشتر شد، برادرزاده‌هایم سید حسن و سید خلیل هر دو به منزل ما رفت‌وآمد داشتند، سید خلیل چون نتوانست در جورجاده ادامه تحصیل بدهد، به‌مدت سه سال آمد تهران و با ما زندگی می‌کرد، سید خلیل طلبه هم بود، او معتقد بود اگر از خانواده‌های فتاحی کسی به جبهه نرود و شهید نشود، دچار خسران می‌شوند.

در زمان حکومت پهلوی او مخالف شاه بود و مبارزاتی را علیه رژیم طاغوت داشت، دوران فعالیت منافقان هم در مبارزه با آنها کوتاهی نمی‌کرد، روزی توسط گروهی از آنها مورد ضرب‌ و شتم قرار گرفت، البته من هم از کتک این گروهک ضدخلق و کژاندیش محروم نماندم، علتش هم این بود اطلاعیه‌ای که از سوی رجوی صادر شده و به در و دیوار‌های محله ما نصب شده بود را پاره کردم.

حاج‌خانم! شما چگونگی رفتن سید مصطفی به جبهه را بیان کنید.

دو ماه مانده بود که مدرسه‌ها تعطیل شوند، آن زمان او ۱۶ سال بیشتر نداشت و دوم دبیرستان بود، روزی آمد پیشم و گفت: «می‌خواهم به منطقه بروم، شما اجازه می‌دهید؟» در جوابش گفتم: «نه.» هرچه گفت من نه جوابی به او دادم و نه اهمیتی به حرف‌هایش، بنا بر مقتضیات سنی، خیلی ناراحت شد، از شدت عصبانیت تمام مدارکش را داخل حیاط پرت کرد و گفت: «حالا که شما این رضایت‌نامه را امضا نمی‌کنید، من می‌برم پیش خانمی که سر کوچه است، تا او امضا کند.» خواست با این حرف مرا مجاب به این کار کند، من هم کم نیاوردم و گفتم: «حالا که آن خانم می‌تواند جای مادرت امضا کند، صاحب اختیاری بفرما.»

با شنیدن این حرفم به‌عنوان قهر دوید و رفت به زیرزمین منزل‌مان و حدود پنج ساعت در آنجا ماند. دو ماه که گذشت، بعد از پایان امتحاناتش آمد و گفت: «مامان! حالا می‌توانم به جبهه بروم؟» من گفتم: «حالا می‌توانی بروی، به امان خدا.»

از بارز‌ترین خصوصیات اخلاقی‌اش بگویید؟

از کودکی دوست داشت به مسجد و حسینیه برود، با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، اما هیچ وقت نمازش را ترک نمی‌کرد، پدرم به او لقب سقای مسجد داده بود، چند روز بود که می‌دیدم سید مصطفی به مسجد نمی‌رود، می‌دانستم مسأله‌ای پیش آمده، محال بود دروغ بگوید، علتش را از او پرسیدم، گفت: «چیزی نیست.» دوباره پرسیدم: «چی شده آقامصطفی؟ چرا به مسجد نمی‌روی؟» گفت: «پسر خادم مسجد پولی را که مردم روی میز می‌گذارند برمی‌دارد و فرار می‌کند، این عمل او باعث می‌شود که من خجالت بکشم، شاید آنها فکر کنند که من برمی‌دارم.» به او گفتم: «اینکه نمی‌شود، هرکسی هر کاری بخواهد بکند تو خودت را کنار بکشی، خدا خودش بهتر می‌داند، برو به مسجد.»

البته یک مرتبه گفتید که به‌خاطر درس راضی نشدید او به جبهه برود، آیا بعد‌ها مخالفتی با جبهه رفتنش نکردید؟

چرا داشتم، بعد از شهادت پسرعمویش سید حسن، خیلی‌ها به من گفتند نگذارید او برود، خیلی‌ها نیز به او اصرار کردند که نرود، چون شیمیایی شده بود، بعد از مدت طولانی که به مرخصی آمد، می‌خواست سه روزه برگردد، من جلویش را گرفتم و گفتم نرو، با چهره‌ای خشم‌آلود به من نگاه کرد و گفت: «مادر! عکس شهدایی که روی دیوار نصب شده است را ببین، هر جا که بروی این‌ها تو را نگاه می‌کنند و می‌گویند ما رفتیم، تو کجایی؟ چه می‌کنی؟ تا زمانی که جنگ است دور مرا خط بکشید، تا زمانی که ایران جنگ است ایران می‌مانم، ان‌شاءالله که پیروز می‌شویم و اگر زنده ماندم به لبنان می‌روم، اصلاً شما باید قید مرا از فرزندی خودتان بزنید.»

به او گفتم: «اگر فکر می‌کنی کار نداری، برایت مغازه‌ای می‌گیریم.» خنده تلخی کرد و گفت: «مال دنیا برایم بی‌ارزش است.»

سید مصطفی چه مسئولیتی در جبهه داشت؟

 ما اصلاً نمی‌دانستیم او در منطقه چه‌کاره است، همین قدر را می‌دانستیم که در لشکر سیدالشهدا (ع) غواص است، روزی چند نفر از دوستانش آمدند منزل‌مان، آن روز به من گفتند: «ما هر چقدر به او اصرار می‌کنیم و می‌خواهیم به او مسئولیت بدهیم، سید قبول نمی‌کند، شما به او چیزی بگویید.»

به آنها گفتم: «خودش باید تشخیص بدهد که لیاقت دارد یا نه، من نمی‌توانم بگویم.» آنها که رفتند به او گفتم: «چرا قبول نمی‌کنی؟» گفت: «مادرجان! مسئولیت سخت است، من توانایی این کار را در خودم نمی‌بینم، اگر در قبال یک بسیجی و سرباز کوتاهی کنم و او از بین برود، من باید جوابگو باشم.»

 انگار در یکی از سخنرانی‌ها فرمانده‌شان گفته بود: اگر کسی توانایی داشته باشد و قبول مسئولیت نکند، خیانت کرده است؛ دیگر چاره‌ای نداشت جز پذیرفتن مسئولیت.

حاج‌آقا! از مجروحیت سید مصطفی بگویید؟

سید مصطفی چند مرتبه مجروح شد، یک‌بار شیمیایی شد که چند روز را در بیمارستان بستری بود، به‌طوری که تمام پوستش تاول زد، یک‌بار هم نارنجک در دستش منفجر شد، وقتی زخمش خوب شد دو تا انگشتش بهم چسبیدند، اما با همه این جراحاتی که بر او وارد شد، باز دست از جبهه و جنگ برنداشت، او بدنی قوی‌ داشت و از قدرت جسمانی بالایی برخوردار بود، می‌توانست به‌راحتی سه تا چهار دقیقه زیر آب بماند.

نحوه شهادتش چگونه بود؟

زمانی که سید مصطفی به شهادت رسید، سه ماه بعد قطعنامه امضا شد، یکی از دوستانش می‌گفت که سید مصطفی قاتلش را خودش زد، به‌طوری که نارنجک را پرتاب کرد داخل سنگری که یک عراقی از آنجا به سوی آنها شلیک کرده بود.

حاج‌خانم! در پایان یکی از بارز‌ترین خصوصیات اخلاقی سید مصطفی را برای‌مان بگویید.

همیشه به حاج‌آقا می‌گفتم همه فرزندانم مال تو اما سید مصطفی را بدهید به من. دنیا برایش اصلاً ارزشی نداشت. به‎یاد ندارم از من درخواست پول، غذا، کفش و لباس کرده باشد، یک روز دیدم با کفشی که جلویش پاره بود، دارد می‌رود به مدرسه، کشی بسته بود تا پارگی کفش معلوم نباشد، به او گفتم: «مصطفی‌جان! این چه کفشی است پوشیدی، می‌خواهی آبروی ما را پیش در و همسایه ببری؟» در جوابم گفت: «اگر آبرو به این است، نمی‌خواهم داشته باشم، دانش‌آموزان بسیاری در اوج فقر و با سر و وضعی بدتر به مدرسه می‌آیند که از من باآبروترند.»

هیچ‌وقت برای شهادتش ناراحت نیستم، چون انتخاب‎شده خدا بود، از این دلم می‌سوزد که هیچ‎وقت نشد از من چیزی بخواهد تا به او بدهم.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search