شهر آزاد، قلب شاد

درباره شهید موسی انصاری رامندی و شهید حمیدرضا علیپور

شب عملیات شهید امیرمسعود صادقی‌یکتا (صمد) فرمانده گردان المهدی عجله بسیاری داشت و اصرار می‌کرد که نیرو وارد معبر شود. من هم می‌گفتم هنوز کار تمام نشده است. پس از چند دقیقه به شهید صمد گفتم من تا آخر میدان مین می‌روم اگر کار پاکسازی به اتمام رسیده بود شما نیرو ها را حرکت بدهید. دولا دولا روی طناب سفید معبر رفتم تا به حاج موسی انصاری رسیدم. او مشغول چک کردن زمین و کشیدن طناب معبر بود و به فاصله چند مترجلوتر هم علیپور مشغول خنثی کردن مین‌ها بود.

از موسی سوال کردم: چقدر مانده معبر تمام بشود؟

گفت: «حدود ۲۰ متر دیگر»

از موسی رد شدم و خودم را به علیپور رساندم و گفتم: «بجنب داره دیر میشه.»

علیپور جواب داد: «یک ربع دیگر مانده تا پشت سیم خاردار آخر میدان مین برسیم.»

برگشتم سر معبر و به صمد گفتم یک ربع دیگر کار تمام خواهد شد و بچه‌ها می‌توانند برای حمله به دشمن از معبر بگذرند. هنوز حرفم تمام نشده بود که درگیری آغاز شد و گلوله‌های منور و تیرهای رسام آسمان تاریک را روشن کرد.

صمد گفت: درگیری شروع شد. دیگر وقت صبرکردن نیست.

من که دیدم اصرار می‌کند گفتم: دنبال من با فاصله و با احتیاط نیروها را بیاور. خودم جلو جلو پیش علیپور آمدم. و مجدد پرسیدم: چقدر دیگر باقی مانده است؟ با دستش اشاره به روبرو کرد که سیاهی سیم خاردارهای آخر میدان مین پیدا بود. مسیر را با هم چک کردیم و حاج موسی هم طناب معبر را به سیم خاردار توپی چسباند و من هم گازانبر را از حاج موسی گرفتم و شروع کردم به قطع کردن سیم خاردارها.

سیم خاردارهای توپی را کنارکشیدم. اما هنوز مسیر کاملا باز نشده بود. دشمن بعد از سیم خاردار توپی تا رسیدن به سنگرهایش زمین را هم با سیم خاردار فرش کرده بود. عمق سیم خاردار فرشی حدود ۶ مترمی‌شد. ماقبل از عملیات برای رد شدن از سیم خاردار فرشی تدبیر کرده بودیم که به محض رسیدن به آن با انداختن برانکارد روی سیم خاردارها نیروها را عبور بدهیم.

تا بچه‌ها برانکاردها را بیارند و روی سیم خاردارها بیاندازند من از زیر سیم خاردار فرشی، سینه خیز عبور کردم تا ببینم موانعی دیگری جلوی راهمان هست یا خیر. جلوتر که رفتم دیدم دشمن منطقه وسیعی را با سیم خاردار توپی به صورت عمودی پوشش داده است.

ترس برم داشت. گفتم: خدایا از این سیم خاردارها چه جوری رد بشویم.»

شروع کردم ذکر گفتن و دور اطراف خودم رابه دقت نگاه کردن. چند قدمی جلوتر رفتم. دیدم سیم خاردارها تمام شد و چشمم خورد به بسته‌های سیم خاردار که روی زمین رها شده بود. مثل اینکه نیروهای مهندسی دشمن مشغول کشیدن سیم خاردار بودند و با شنیدن سر و صدای ما کارشان را رها کرده بودند.

سریع برگشتم سمت بچه‌ها و دیدم برانکاردها رو روی سیم خاردار انداخته‌اند و تازه صمد و بی‌سیمچی‌هایش دارند رد می‌شوند. قرقره طناب معبر را از حاج موسی گرفتم و مسیر را بررسی کردم که مین نباشد و طناب معبر را تا انتهای سیم خاردار کشیدم  و به یک نبشی که سیم خاردار را مهار کرده بود محکم بستم و دو مرتبه به سمت بچه ها برگشتم.

 صمد با یک تعداد از بچه‌های گردان المهدی (ع) آماده بودند. به آن‌ها گفتم مسیر کاملا باز شده و شما مسیر طناب سفید معبر را بگیرید و کارتان را انجام بدهید. نیروها آرام آرام پا روی برانکارد می‌گذاشتند و از روی سیم خاردارهای فرشی رد می‌شدند.

حاج موسی و علیپور هم دو بچه‌ها را هدایت می‌کردند. من به حاج موسی گفتم شما دوتا جلوی معبر باشید و من هم می‌روم وسط معبر تا نیروها را هدایت کنم. سریع خوابیدم زیر سیم خاردار فرشی و به صورت سینه خیز خودم را عقب کشیدم.

هنوز بدنم کامل از زیر سیم خاردار فرشی بیرون نیامده بود که یک خمپاره ۶۰ کنار معبر زمین خورد.

حاج موسی دوید به سمت من و پرسید: «چیزی شد؟»

با وجود این‌که ترکش‌های خمپاره چند جای بدنم را سوراخ کرده بود گفتم: «نه کارت را بکن.»

به هر زحمتی بود از زمین بلند شدم. دیدم می‌توانم راه بروم. مشغول هدایت رزمندهگان به داخل معبر بودیم که دو تا گلوله خمپاره آمد رو برانکاردها و داخل سیم خاردارهای فرشی به زمین خورد.

همه بچه‌ها درون معبر دراز کشیدند. من برگشتم و نگاهم به محل انفجار افتاد که با من چند متری بیشتر فاصله نداشت. دیدم یکی دو نفر روی برانکارد دارند می‌سوزند. یکی از آن‌ها آرپی‌جی‌زن بود که خرج گلوله‌های آرپی‌جی‌اش آتش گرفته بود.

نیروها با دیدن آتش توی معبر کُپ کردند و هرلحظه داشت تلفات بالا می‌رفت. برانکاردها با آدم‌هایی که روش بودند همچنان می‌سوخت. گلوله‌های خمپاره‌ای که روی برانکاردها خورد تقریبا سیم خاردارهای فرشی را متلاشی کرده بود.

تعداد زیادی از بچه‌ها روی زمین افتاده بودند. علیپور شهید شده بود و موج انفجار حاج موسی را روی سیم خاردار انداخته بود. او هنوز زنده بود اما تمام بدنش از آتش کاملا سوخته بود. بوی سوختن گوشت و استخوان فضا را پر کرده بود. بدن بی‌جان حاج موسی را که هنوز داشت می‌سوخت و دود از آن بلند می‌شد از روی سیم خاردار کنار کشیدم و با سختی یکی از نبشی‌های مهار کننده سیم خاردار را بیرون آوردم و به اندازه‌ای که یک نفر رد بشود مسیر سیم خاردارهای فرشی را باز کردم و برگشتم سمت نیروهایی که داخل معبر خوابیده بودند و با داد و فریاد آن‌ها رو بلند کردم و گفتم مسیر باز است و فرماندهای‌تان انتهای معبر منتظر شما هستند.

زیر آتش تیربارهای سنگین و انواع و اقسام خمپاره دشمن حرکت کردن شجاعت بسیاری می‌خواست. اما باقی مانده بچه‌های گردان المهدی(ع) دلیرانه جلو رفتند و با دشمن درگیر شدند. با بی سیم اتفاقات داخل معبر و شهادت بچه‌ها را به قرارگاه لشکر خبر دادم و تقاضای نیروی کمکی کردم. شهید داوود حیدری مسئول محور بود و چند دقیقه بعد هم بچه‌های گردان حضرت علی اکبر (ع)  به فرماندهی شهید علی آملی به کمک ما آمدند و کمین دشمن خاموش شد.

این معبر مسیر اصلی حمله لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) در مرحله اول عملیات کربلای۱ بود. خط اول دشمن که شکست تیم دیگری از بچه‌های تخریب مأموریت عریض کردن (گشادکردن) معبر را داشتند تا دستگاه‌های مهندسی برای خاکریز زدن عبور کنند. هوا که روشن شد معبر کاملا باز شده بود و دستگاه‌های مهندسی و خودروهای پشتیبانی در آن ترد می‌کردندو اما کنار سیم خاردار فرشی تعدادی بدن سوخته و مچاله شده را به کناری کشیده بودند تا بچه‌های تعاون برسند و به عقب منتقل کنند که شهید حاج موسی انصاری و حمیدرضا علیپور هم جزو این شهدا بودند.

معبر گردان المهدی(ع) با شهادت این دو شهید کاملا باز شد و با هجوم رزمندگان گردان های المهدی(ع) ، حمزه سیدالشهداء(ع)، حضرت علی اصغر و علی اکبر (ع) به دشمن بعثی مسیر کربلا گشوده شد و بالاخره شهر مهران آزاد و قلب امام شاد شد.

منبع: بازنویسی از نت

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search