شهید مهدی کنی فرد

نام : مهدی

نام خانوادگی : کنی فرد

نام مادر : فاطمه

نام پدر : عباسعلی

تاریخ تولد : ۱۳۴۶/۸/۲۵

محل تولد : تهران

وضعیت تاهل : مجرد

میزان تحصیلات : چهارم متوسطه

سن : ۲۰ سال

تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱/۱۹

محل شهادت : شلمچه

عملیات :

یگان خدمتی : لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام

گردان: المهدی(عج)

مزار: تهران،بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۹ ردیف۸۹ شماره۴

وصیتنامه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَعَلَى وَالِدَیَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَدْخِلْنِی بِرَحْمَتِکَ فِی عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ

سوره‌ی نمل / آیه ۱۹

با سلام و درود به پیشگاه ولی عصر عج و با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و با سلام به تمانی شهیدان از صدر اسلام تا کنون چند خطی را که مشاهده می‌فرمائید بعنوان وصیتنامه می‌نویسم.
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی * وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی * وَاحْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسَانِی *  یَفْقَهُوا قَوْلِی

سوره ی طه / آیه ی ۲۵ _ ۲۸


پروردگارا سینه‌ی مرا گشایش ده و کادم را بر من آسان فرما گره از زبانم بگشا تا سخنم را بفهمند. آری این یخن دل من است. پرورگارا من بنده‌ی حقیر و ضعیف تو هستم به سوی تو می‌آیم و تو خواستی و تو گفتی من هم آمدم.

هشدار کزین جهان سفر باید کرد
پرواز به گلشن دگر باید کرد
گر شوق وصال یار داری در دل
زین وادی پر خطر گذر باید کرد

گناهانم بسیار و طاعاتم بسیار کم،زبانم در لغو گوئی بسیار و در سپاس و شکر تو کم، چشمانم در دیدن معصیت زیاد و در خواندن دعا کم، دستانم در انجام کار خیر کم و شر زیاد، پاهایم در رفتن به جبهه سست و ماندن در پشت جبهه قوی، حق همسایگان و دوستان را آنطوری که تو فرمودی ادا نکرده ام. غیبت و تهمت زیاد و تعریف و تکریم دیگران کم؛ هوای نفسم بر غالب، کارهایم برای ریا به اسم خدا و می ترسم می ترسم می ترسم که کاری برای تو نکرده باشم.

پروردگارا این گناهان که بسیارش را نگفته ام چگونه از پس جوابش برآیم.

یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّهَ جِلْدِی وَ دِقَّهَ عَظْمِی

با چه رویی نام تو را بر زبان بیاورم و با چه رویی نام شهید بر خود بگذارم.

وَ أَنَا عَبْدُکَ الضَّعِیفُ الذَّلِیلُ الْحَقِیرُ الْمِسْکِینُ الْمُسْتَکِینُ

آری من با سپاه مهدی عج آمدم اسم مولای من و خودم همین است و تولدم. امیدوارم که حضرت صاحب الزمان عج هم شفاعت مرا بکند،‌ یا امام عصر مدتهای زیاد نماز شما را خواندم « به مدت چهار سال نماز امام زمان را می خوانده ام » فقط به این خاطر که خودت مرا حفظ کنی و شما مرا شفاعت کنید یا حسین ع می خواهم در این دنیا گناهانم ریخته شود و تقاص گناهانم را همینجا بدهم.

مهر تو ای حسین جان از دل کشد جوانه
مرغ دلم به سویت پر می‌کشد شبانه
بی عشق تو ندارم میلی به آب و دانه
عشق تو هر کجایی عاشق رو می‌کشانه

بمیرم از برایت چفدر تو مهربونی
من چب بگم می‌دونی از پیشونیم می‌خونی
اگر کسی ندونه مولا تو خوب می‌دونی
عشق تو را خریدم دادگ به کف جوونی
به آیه آیه ی قرآن دوستت دارم حسین جان
فدات بشم حسین جان

بنده تو هستم. چگونه میخواهی مرا از خودت دور کنی، خدایا خودت بارها گفته‌ای که ادعُونِی استَجِب لَکُم بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را و باز گفته ای:

رَبَّنَا وَسِعْتَ کُلَّ شَیْءٍ رَحْمَهً وَعِلْمًا فَاغْفِرْ لِلَّذِینَ تَابُوا وَاتَّبَعُوا سَبِیلَکَ وَقِهِمْ عَذَابَ الْجَحِیمِ
تو به من امید دادی تو به من وعده داده ای با تمامی گناهان می آیم آری می آیم و می گویم العفو العفو العفو و متوسل می شوم:
یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اِکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ

یَا مَوْلاَنَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ

اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی اَلسَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ

اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ

یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ

مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ

ای دوستان حق دوستی را به شما ادا نکردم و بستگان من آنطوری که باید با شما رفتار می کردم،نکردم. مرا حلال کنید و نکته ای که باید بگویم این است:

من نمی گویم افرادی که با انقلاب مخالفند در مراسم تدفین من شرکت نکنند زیرا این یک سنت است ولی علی (ع) گفته است:

احْفَظْ لِسَانَکَ تَسْلَمْ وَ لَا تَحْمِلِ النَّاسَ عَلَى رِقَابِنَا

زبانت را نگه دار تا سالم بمانی و مردم را برگردن ما سوار مکن

یعنی کاری نکن و سخنی نگو که مردم با ما دشمن شده و بر ما هجوم آورده و شورش کنند. اگر به حرف ما اهمیتی نمی دهید به حرف مولایمان عمل کنید و به سهم خود راضی نیستم که کسی از انقلاب بد بگوید و بالاخص امام و قائم مقام رهبری، و اگر گفت پا در روی خون شهدا گذاشته است و امیدوارم بقیه اجازه ی چنین حرفی را به او ندهند تا در روز قیامت جلوی من و سایر شهیدان مدیون نباشد،من بحاطر اسلام و قرآن و وطنم به جبهه آمدم و اینکه لبیک به امام گفته باشم.

لبیک یا خمینی

در خاتمه سلام مرا به همه برسانید و اگر کسی دینی از من دارد به او بدهید و بخواهید که مرا حلال کند و بالاخره اگر جنازه ام بدست شما رسید در بهشت زهرا(س) در کنار دوستانم بچه های مدرسه و مسجد و محله ای هایمان دفن کنید تا شاید آنها شفاعت مرا بکنند و اگر هم نرسید ناراحت نباشید تازه مثل بقیه ی شهدای مفقودالاثر هستم.

آری برادر،رفتم تا در کنار دوستانم دعاها را برگزار نمایم و ای پدر تا بتوانم افتخاری برای اسلام و مسلمین و شاید شما باشم و اگر ممکن است حداقل یکبار دیگر برایم نماز مولایم امام زمان(عج) را بخوانید. به امید پیروزی رزمندگان اسلام بر کفار و به امید رسیدن رزمندگان به کربلای حسینی(ع)

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه را 

از عمر من بکاه و بر عمر او بیافزا

رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته

مهدی کنی فرد

۱۳۶۵/۱۲/۲۱

مصاحبه
  • مادر شهید:

بسم الله الرحمن الرحیم

من مادر شهید مهدی کنی فرد فرزند عباسعلیی هستم. اصالتا اهل تهران هستیم. منزل پدری من در خیابان ری بود (محله ی آبمنگل). خانواده ی ما از پیش از انقلاب مذهبی بودند. پدرم از ۱۵ سالگی نوکری امام حسین علیه السلام را می‌کرد. خانه و زندگی اش را وقف امام حسین علیه السلام کرد و بعد از دنیا رفت.
ما در سال ۱۳۴۱ ازدواج کردیم و خداوند به ما سه پسر و یک دختر بخشید فرزند اولم دختر است بعد از او مهدی به دنیا آمد.
تحصیلات همسرم ششم ابتدائی بود و شغل آزاد داشت(آهن فروش) ولی از ابتدای انقلاب در خدمت انقلاب بود. هشت سال در جبهه خدمت کرد. از طرف وزارت دفاع به جبهه می‌رفت. همسرم بعد از جنگ هم ۱۴ سال در بنیاد هدایت و حمایت بچه های بی سرپرست خدمت میکرد. ایشان قبل از انقلاب با شهید مطهری و اعضای گروه فدائیان اسلام در ارتباط بود. من هم در زمان راهپیمایی های انقلاب در تظاهرات شرکت داشتم.

مهدی متولد ۱۳۴۶ بود. پسرم بسیجی بود و عضو گردان المهدی (عج) لشکر محمد رسول الله(ص).

پیکرش در قطعه ی ۲۹ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) دفن است. شهید در ۱۹ فروردین ماه ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ به شهادت رسید. مهدی چهارده ساله بود که گفت می خواهم بروم جبهه. درس می خواند و محصل بود اما وقتی دید که پدرش به جبهه می‌رود عاشق جبهه شد و او هم کم کم به جبهه وابسته شد و حدود ۴ سال بسیجی به جبهه می‌رفت تا اینکه به شهادت رسید.

در زمانیکه ۱۴ سال بیشتر نداشت می گفت که می خواهم بروم جبهه  او را التماس می کردم که نرود.

می گفتم تو که کاری بلد نیستی برای رزمندگان انجام دهی، می گفت حداقل یک لیوان آب یا یک لیوانذ شربت که می توانم به دست رزمندگان بدهم. جبهه برایش شیرین هر از عسل شد و کم کم تمام تابستان ها و تعطیلات عید را به جبهه

میرفت.

در دوران دبیرستان در هنرستانی حوالی چهارراه سیروس درس می خواند. اینطور که تعریف می کردند در مدرسه غرفه ای ساخته بود و در این غرفه اجناس را برای دانش آموزانی که وُسع مالی نداشتند به صورت اقساط به فروش می رساند.

به او نماز امام زمان (عج) را یاد داده بودم و می گفتم این نماز را بخوان تا جنگ تمام شود و دیگر نیازی به رفتن هیچ سربازی به جبهه نباشد. در تمام آن ۴ سال مهدی نماز امام زمان (عج) را می خواند و بعد از شهادتش چند تن از فرماندهان به منزل ما آمدند و می گفتند که مهدی هر طور شده بود غسل جمعه انجام میداد حتی اگر شده از جیره ی آب شرب خودش می زد تا بتواند با آن آب غسل جمعه به جا بیاورد. شبهای جمعه به مسجد فائق در خیابان ایران میرفت و در بسیج مشغول خدمت میشد. عاشق بازی فوتبال بود. با همه مهربان و خونگرم بود از پیر گرفته تا بچه های کوچه با همه می جوشید.

هرروزِ خدا بعد از نماز مغرب نماز امام زمان (عج) را می خواند. دوستانش تغریف می کردند که یکبار به ختم رفته بودیم، به مهدی گفتیم اگر بخواهی نماز امام زمان (عج) را بخوانی از اتوبوس جا می مانی. مهدی خندید و گفت شما غذای تان را بگیرید و بروید.

وقتی بچه ها نماز مغربشان را می خوانند و غذایشان را می گیرند و می روند سوار اتوبوس می شود می بینند که ماشین روشن نمی شود. بعد از مدتی که مهدی نمازش را خوانده بوده می آید و می پرسد که چرا هنوز نرفته اید؟ بچه ها می گویند که

ماشین خراب شده در همان لحظه که مهدی رسیده بود راننده ی اتوبوس استارت میزند و ماشین روشن می شود.

 

پیش از شهادتش یکبار شیمیایی شده بود. به من سفارش میکرد که مطلقا به کسی نگویم شیمیایی شده.

در فروردین سال ۶۶ بود که من حالم خیلی بد شده بود و از لحاظ روحی خوب نبودم. به زور مرا بردند شمال و همین که ما رفتیم شمال مهدی آمد تهران خودش ننها آمد شمال و به من گفت که می خواسم از همه ی اقواممان یکبار دیدار کنم. بیاید با هم برویم تهران گفتم چرا مگر چه شده؟ گفت عید است و موقع بازدید از اقوام و آشنایان . با  او به تهران برگشتم و به دیدن همه رفتیم و از همه یواشکی حلالیت طببیده بود حتی از همسایه ها.

صبح روز چهاردهم به جبهه رفت و در نوزدهم فروردین ماه به شهادت رسید.

 

دوستانش تعریف می کردند که در عملیات آرپی جی زن  بوده و وقتی برگشته بودند دیدند که به حالت سجده روی زمین افتاده بوده. پیکرش سوخته بود و یک هفته بعد از شهادت او را آوردند. فیلمی از شب عملیات هم بود که دوبار گذاشتیم تا ببینیم ولی من از حال رفتم و نتوانستم ببینم. به من می گفت که در جبهه انبار دار هستم و کار خاصی انجام نمی دهم.

 

من دوبار با همسرم به جبهه رفتم، یکبار به جبهه ی غرب و یکبار به اهواز رفتیم تا مهدی را ببینم. وقتی آمد سر و صورت و

لباسهایش از دود سیاه شده بود گف م کجا بودی انقدر سیاه شده ای گفت دیشب باران آمده بود و من سر و صورتم گلی

شده. نگفت که در خط مقدم بوده. به قدری به یکدیگر وابسته بودیم که این وابستگی باعث شد از دیگر فرزندانم دل ببرم.

 

وقتی به شلمچه برای بازدید از مناطق جنگی رفته بودیم همسرم جایی را به من نشان داد و گفت که مهدی در این کانال شهید شده. ولی نمی توانست خودش را نگه دارد و هی گریه می کرد. در این بازدید از شلمچه وقتی به جایی رسیدیم که گفتند شهدا را دسته جمعی اینجا دفن کرده اند روی زمین نشستم و زیارت عاشورا خواندم و به مهدی گفتم مادر تا اینجا آمدم که تو را ببینم ولی ندیدمت. همین که از سجده ی آخر سر بلند کردم دیدم که مهدی با همان لباسهای خاکی و چفیه ایستاده و به من می خندد خشکم زد و زبانم از کار افتاد ها مدتها تماشایش می کردم که ناگهان تکانی خوردم و دیگر او را ندیدم.

 

۱۵-۱۰ روز قبل از شهادت مهدی با پسر دیگرم که ۳ ساله بود داشتیم تلوزیون نگاه می کردیم که مارش حمله را زدند. در دلم به خدا گفتم خدایا هم پسرم در جبهه است و هم همسرم تو میدانی که از هیچ کدامشان نمی توانم دل بکنم ولی نگرانم که فردای قیامت نتوانم جواب تو را بدهم. در یک لحظه از مهدی دل بریدم تا در قیامت سربلند باشم. مهدی همیشه به من می گفت مادر نگاهت را از پشت سر من بردار و دلت را از من بِبُر ها بروم و دیگر برنگردم. هیچ وقت فکر نمی کردم بتوانم از او دل بکنم.

نمایه محتوا : جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی

گالری تصاویر

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search