درباره شهید رضا ایزدیار به روایت همسر شهید:
فکرش را هم نمی کردم شهید بشود.
همیشه طوری وانمود می کرد که انگار همه چیز گل و بلبل است. خبر و خطری نیست. می خواست نگرانمان نکند.
شهید که شد داعشی ها پیکرش را برداشتند و گفتند در قبال آزادی چند تا از اسرایشان، حاضرند او را مبادله کنند.
قبول نکردم. گفتم: ما چیزی را که بدهیم، پس نمی گیریم…
راضی نبودم بخاطر برگرداندن عزیز دلم، حتی یک اسیر دشمن آزاد شود.
***
وصیت نامهی مکتوبی از او نداریم اما زندگی اش طوری بود که تمام حرف ها و رفتارهایش حکم وصیت و نصیحت را داشت.
با بچه ها حرف می زد، می گفت و می خندید، پند و اندرزها را هم لا به لای خوش و بش ها می گنجاند.
بچه ها از او تاثیر می گرفتند. هنوز هم سعی می کنند کاری که مورد رضایت پدرشان نیست انجام ندهند.
با نبودنش کنار آمده اند. فقط دخترم زینب که هنوز از موضوع سر در نمی آورد گاهی از بازگشت او می پرسد. با عکس پدرش دلخوش است. با او حرف میزند. بهانه ی آمدنش را می گیرد. سوال می پرسد و گاهی میگوید به بابا بگو وقتی برگشت برایم فلان چیز را بخرد.
من هم چاره ندارم. قبول می کنم که به او بگویم.
بازتولید (زینب رسولی)