آهسته برو تا کمی نگاهت کنم

به روایتِ پدر شهیدان «محمدرضا و حسن فقیهی»

پسرها بعد از چند بار رفتن به جبهه، حالا آمده بودند که برای آخرین بار رضایت مادرشان را بگیرند؛ رضایت به شهادتشان!

حسن می گفت: من جا و مکان خودم را هم دیده ام. راضی نیستم در شهر و در خانه بمیرم. دوست دارم در جبهه شهید شوم. اینطوری می توانم شما را هم شفاعت کنم.

وقتی رضایت مادرش را گرفت، انگار پر در آورده باشد… با خوشحالی می گفت: امروز بهترین روز زندگی من است.

همان روز، رفت به سپاه شهر ری و به صورت انفرادی اعزام شد به جبهه.

***

روزی که حسن عازم بود، یاد فرموده آقایم امام حسین(ع) افتاده بودم که: جوانم علی اکبر به سختی دل راضی می کنم که به جنگ کفار بروی. امام وقتیکه اجازه میدان داد فرمود: کمی آهسته برو تا از پشت نظاره گر تو باشم.

حالا جوانم داشت به استقبال مرگ می رفت و من از پشت، نظاره گر او بودم. چند قدمی که رفت، برگشت و نگاهی به پشت سرش کرد… در آن نگاه، همه چیز را فهیدم…

به کسی که همراهم بود گفتم: حسن به آرزویش می رسد… شهید می شود…

***

یک روز به همراه خانواده در منزل یکی از اقوام مهمان بودیم. آنها خبر از شهادت حسن داشتند، اما من و مادرش نمی دانستیم. چهره هایشان غم زده بود و سکوت ناراحت کننده ای حکمفرما بود.

پیش از ظهر، به خواب کوتاهی رفته بودم. در عالم خواب، محمدرضا را دیدم گفت: پدر جان حسن اسلحه ی مرا خوب برداشت. همان لحظه، با صدای اشهدان لااله الا الله اذان رادیو از خواب پریدم و من هم شهادتین را به زبان جاری نمودم.

مادرش را صدا زدم و از او خواستم دو رکعت نماز صبر بخواند، به او تبریک گفتم و خبر شهادت حسن را اطلاع دادم. از او خواستم استوار و محکم اقتدا به حضرت زینب(س) کند. با روحیه خوبی مهمانی را برگزار کردیم و بدون اینکه کسی چیزی بگوید خودم خبر شهادت حسن را به همه دادم.

بازتولید

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

One Comment

  1. ۲۶ دی ۱۴۰۱ at ۱۰:۰۲ ق٫ظ

    حسين

    پاسخ

    سلام برادر عزیزم
    خیلی دلتنگتم.
    مارو فراموش نکنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search