آکواریوم تاکتیکی

مشغول عملیات بودیم…

بعد از اینکه عراق هلیکوپتر ما را زد، مطمئن شدیم که جایمان لو رفته و باید یک جای بهتر پیدا کنیم.

با کاظم رستگار از ارتفاع کدو سرازیر شدیم به سمت پایین. باید محلی می‌یافتیم که هم آسیب‌پذیر نباشد و هم مخابرات به‌راحتی بتواند با نیروها ارتباط برقرار کند. امنیت محل جدید بسیار مهم و حائز اهمیت بود.

* * *

مدتی گشتیم تا بین چند تخته سنگ بزرگ، نقطه‌ای نظرمان را جلب کرد؛ مکان امنی به نظر می‌رسید. پس رفتیم و با نیروهای کمک برگشتیم.

اول محوطه کوچکی را صاف کرده و سنگ‌ها را جمع‌آوری کردیم و یک چادر برای استراحت و فرار از آفتابِ تند به پا نمودیم.

بین دو صخره بودیم. دو ردیف گونی روی این صخره‌ها چیدیم و یک قرارگاه دو طبقه درست شد. بالاتر برای بیسیمچی‌ها یک قرارگاه زیر تخت سنگ در نظر گرفتیم. آن سنگر به قدری کوچک بود که به زور چهار پنج نفر در آن جا می‌شدند. داخلش چند بوته تیغ‌کوهی از بین سنگ‌ها رشد کرده بود و کلی حشره در حال رفت و آمد بودند. منظره‌ی جالبی بود. برای همین بچه‌ها اسم آن‌جا را آکواریوم تاکتیکی گذاشتند.

برای بهتر شدن ارتباط مخابراتی یک تقویت‌کننده روی ارتفاع کدو زدیم که تمام نقاط کور را بست و دیگر ارتباط خوبی با گردان‌ها داشتیم.

بچه‌ها هر وقت مرا می‌دیدند می‌گفتند: حاج احمد خیالت راحت.

* * *

چند وقت بعد روانه پادگان پیرانشهر شدیم. در بین راه، بچه‌ها را دیدیم که با یک ستون قاطر، مهمات جابجا می‌کردند.

حاج علی آقای راننده تا چشمش به قاطرها افتاد، شیطنتش گل کرد. آرام رفت پشت قاطرها و بی‌خبر چند بوق پیاپی زد…

قاطرها هم رم کردند و بچه‌ها را به زمین انداختند.

ولبشویی شده بود.

ما هم در ماشین به اوضاع آنها می‌خندیدیم و تماشایشان می‌کردیم.

این شوخی‌ها باعث سرگرمی و تغییر روحیه همه رزمندگان بود و بنده به شدت طرفدار این دوستی‌ها و صمیمت‌ها بودم.

راستش در جبهه اگر این خندیدن‌های از ته دل نبود، تحمل شرایط برای همه سخت و طاقت‌فرسا می‌شد.

راوی: شهید احمد غلامی

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search