چشمهایش مجروح شده بود و مدتی بود که پانسمان شده بود.
یک روز که قرار بود برود دکتر، من هم همراهش بودم.
وقتی دکتر چشمهایش را معاینه می کرد، محسن ساکت بود و چیزی نمی گفت. دست آخر، کار دکتر که تمام شد، فقط یک سوال پرسید. سوالی که هم من و هم دکتر را شوکه کرد!
او نپرسید: آیا میتوانم دوباره ببینم یا نه؟
گفت: ببخشید آقای دکتر، میتوانم سؤالی از شما بپرسم؟
دکتر با دلسوزی جواب داد: بپرس پسرم.
محسن گفت: آقای دکتر، مجاری اشک چشم من از بین نرفته؟ من میتوانم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر با تعجب پرسید: پسرجان برای چی این سؤال رو میپرسی؟! اصلاً برای چی میخواهی گریه کنی؟!
محسن گفت: دکتر، چشمی که نتواند برای امام حسین گریه کند، به درد من نمیخورد.
* * *
شهید محسن درودی، عاشق بود، عاشق و دلباختۀ ساالار شهیدان.
و خداوند، مزد این عاشقی را به او داد و دیدگانش را به دیدار معشوق، منور کرد…
ارسالی کاربران