شهید حسین اسکندرلو به روایت مادر شهید
حرفش را می زد، حتی اگر می دانست برایش سنگین تمام میشود.
یکبار مرا به مدرسه خواستند. مدیر می گفت: حسین با معلمش جر و بحث کرده.
علت را پرسیدم. گفت: به معلمش گفته: خانم! شما یا بافتنیات را بباف! یا به ما درس بده! هر دو تا با هم که نمیشود.
* * *
در طول مدتی که به جبهه میرفت و میآمد، حتی یک بار هم نشد که از خود تعریف کند و بگوید که آنجا چه کاره شده است.
من هم وقتی می پرسیدم: مادر جان! آنجا چه کار می کنی؟
میگفت: میخورم و میخوابم!
یکبار خواهرش گفت: میگویند حسین آنجا فرمانده است.
یکدفعه حسین برآشفت و گفت: دیگر این حرف را نزنی! فرمانده امام زمان (عج) است. من فقط یک بسیجی ساده هستم.
بعد از شهادتش، از مردم شنیدیم که حسین در جبهه فرمانده یک گردان بوده است.
* * *
از خانۀ خدا که آمده بود، هنوز تحت تاثیر آنجا بود. میگفت: دیگر آنجا را رها نمیکنم. آنجا غیر قابل توصیف است. سالهای بعد هم میروم، حتی اگر شده به عنوان خدمه.
چیزی نگذشت که به دیدار خود خدا رفت،
این بار به جای مکه، در فکه.
او در خاطرات خود از آخرین روز سفر حج، نوشته است:
امروز روز آخری است که در مدینه هستیم. جدا شدن از قبر حضرت رسول (ص) و قبرستان بقیع کار بسیار دشواری است. انشاءالله که خداوند باز هم نصیب ما بکند.