درباره شهید کیا مظفری
به روایتِ مادر شهید
آخرین فرزندم را که شیر میدادم، رؤیایی بر من غالب شد؛
دیدم که مرا وارد قبری میکنند که خیلی تنگ است!
با ناراحتی شدید بیدار شدم، در حالی که فکر و ذهنم آشفته و مشغول به این خواب شد.
شب بعد، رؤیایی دیگر بر من غلبه یافت؛
«کیا» بزرگ شده بود، بسیار مرتّب و تمیز، پیراهن و شلوار کرم رنگی به تن داشت. در باغی را باز کرده، با اشارهی دست، گفت:
ـ مامان! جایِ شما اینجاست!
***
پسرهایم؛ صفا و کیا، از همان کودکی، همه کارشان با هم بود. آن دو، برادریشان زبانزد بود.
یکروز دو تایی آمدند خانه و گفتند:
ـ مادر! امام دستور داده دانشجوها و دانشآموزها، به خیابانها بروند! ما هم داریم میرویم. اگر برگشتیم که هیچ، اگر نه، بدان که ساواک ما را گرفته.
صفا و کیا، این حرف ها را گفتند، چند خطی هم بعنوان وصیتنامه نوشتند به من دادند و رفتند…!
***
سالها بعد، که کیا در رشتهی ریاضی دیپلم گرفت و خودش را برای کنکور دانشگاه آماده میکرد، وصیتنامهی دیگری نوشت و به جبهه رفت.
او وصیتنامهاش را به من سپرد و من به قلب دیوار.
حالا سالهاست که به جای او، دستخطش روی دیوار خودنمایی میکند.
آنروز به کیا گفتم:
ـ پسرم! درست را ادامه بده!
او هم جواب داد:
– مادر! دانشگاه ما جائی است که کنکورش تقوا، درسش شهامت و مدرکش شهادت است! هر وقت این دانشگاه تعطیل شد، میآیم و درسم را ادامه میدهم.
***
- سند جنایت شاه
پیش از پیروزی انقلاب، در یکی از درگیریها، از صفا و کیا تصویری گرفته شده بود که با نشان دادن دستان خونینشان میگویند:
ـ این سند جنایت شاهه!
این صحنه بارها از تلویزیون پخش شد.
***
یکروز خواهرش از او پرسید: کیا جان! تو در جبهه چهکار میکنی؟!
و کیا متواضعانه جواب داد:
ـ هیچی! با رزمندهها سیبزمینی و پیاز پوست میکنیم!
او به دفعات زخمی شده بود امّا به ما خبر نمیداد.
یکبار که به شدّت آسیب دیده بود، منتقل شده بود به بیمارستان و دکترها نظرشان بود پایش را قطع کنند، به اصرار، خود را به تهران منتقل کرد، اما به جای بیمارستان، مستقیم به خانه آمد. خیلی ناراحت بود، ولی هر چی سوال میکردیم جواب نمیداد.
نمیدانستیم چه شده، تا این که خواهرش پروندههای پزشکیاش را زیر فرش پیدا کرد و از ماجرا با خبر شدیم. وقتی به بیمارستان رفت، احساس غم شدیدی میکردم:
ـ خدایا! بچّهام در جبهه شهید بشود، امّا پاهاش قطع نشود!
آنقدر از ته دل دعا کردم تا خدا صدایم را شنید و همینطور شد!
دکتر گفت: ترکش به استخوان خورده اما اذّیتی ندارد.
پای پسرم قطع نشد، اما رشته ارتباطمان قطع شد و او به شهادت رسید.
و من منتظر باغ وعده داده شده هستم؛
باغی که پسرم در آنجاست…