درباره شهید سلمان ایزدیار :
فرزندش که به دنیا آمد، اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. به دوستش گفت:
می خواهم اسمش را بگذارم عمار؛ در لشکر بیست و هفت محمد رسول الله، گروهانی است به نام عمار؛ همه خط شکن و دلیرند… دوست دارم پسرم اینچنین باشد.
آخرین بار که شهید سلمان ایزدیار از جبهه به خانه رفت، دست عمار و مادرش را گرفت و برد باغ پدری در ساوجبلاغ.
تپه ای در باغ بود درست مثل خاکریزهای جبهه. پدر، عمار را که اتفاقا لباس پاسداری به تن داشت، گذاشت روی خاکریز و از او عکسی به یادگار گرفت.
شاید پدر، با آن عکس، حرف ها زد با عمار و وصیتها کرد و راهها نشان داد…
شاید پدر، با آن عکس، راز نامگذاری پسرش را گفت…
شاید پدر، با آن عکس، از دغدغه هایش گفت… از آرزوهایش، آرمانهایش…
شاید پدر از راهش گفت و از پسری که باید رهرو همان راه باشد.