مصاحبه با مادر شهید ناصر اربابیان
اهل کاشانم
من اولین فرزند خانواده بودم. ما هفت خواهر و برادر بودیم. من متولد روستای آزران از توابع کاشان هستم. پدرم ملاک بود. خانواده من از نظر مذهبی در سطح معمولی بود، نه بیقیدوبند بودیم نه آنچنان خشک مقدس. روستای ما مدرسه نداشت و من آنقدر به تحصیل علاقهمند بودم که در هفت سالگی همراه داییام به اصفهان رفتم و کلاس اول را دور از خانواده، در شهر اصفهان گذراندم.
داییهایم مجرد بودند و دانشآموز دبیرستان. من هم شبها به خانه صاحب خانه میرفتم و با دختر او مأنوس بودم.
پدر و مادرم را همیشه از این بابت دعا میکنم. آنها بهترین پدر و مادر دنیا بودند که اجازه دادند دختر خردسالشان برای تحصیل به شهری دیگر برود. آنها بسیار روشنفکر بودند که اجازه دادند من برای تحصیل به شهر دیگری بروم. در آن زمان حتی در تهران هم به دخترانشان اجازه نمیدادند درس بخوانند.
به لطف خدا سال بعد در روستای ما مدرسهای ساخته شد و معلم آمد. یک مدرسه و یک معلم بیشتر نبود من به همراه سه دختر دیگر از روستا در کنار پسرهای روستایی که خیلی بزرگتر از ما بودند، مشغول تحصیل شدیم. آنها کلاس اول و من کلاس دوم را شروع کردم.
چند سال بعد وقتی که یازده ساله بودم، این بار به همراه خانواده ابتدا به اصفهان و بعد به تهران نقل مکان کردیم.
جالب و عجیب آنکه وقتی به تهران آمدیم پدرم اجازه نداد من به دبیرستان بروم. او معتقد بود فضای دبیرستانهای دخترانه مناسب من نیست.
* * *
من در ۱۹ سالگی ازدواج کردم. همسرم که از اقوام مادری ام بود ده سال از من بزرگتر بود.
ناصر اولین فرزند من بود. من با ناصر مادری را آغاز کردم. او ۸ ماهه به دنیا آمد. یک سال بعد از او پسر دومم به دنیا آمد.
خداوند به من سه فرزند عطا کرد که به صلاحدید خودش یکی از آنها را زود باز پس گرفت.
* * *
همیشه شجاعت خاصی داشتم. از چیزی نمیترسیدم. مثلا آن زمان انقلاب که بود، سیاسی نبودم اما حرفی که به نظرم درست و منطقی میرسید میزدم. مثلاً میگفتم “آقا” میآید و پدر “رضا کچل” را در میآورد. یا مثلاً میگفتم یزید از شاه بهتر بود چرا که کارهایی که شاه میکند یزید هم نمیکرد.
عقوبت
یکبار اتفاق جالبی برایم افتاد. اتفاقی درس آموز. یک بار یکی از اقوام را که از تنهایی و ترس از آن گله میکرد سرزنش کردم و گفتم تنهایی که ترس ندارد.
از آن به بعد چنان ترسی در دلم افتاد که حتی در خانه برای دقایقی نمیتوانستم تنها بمانم. غروب که میشد همسرم باید هر طور بود خودش را به خانه میرساند. دو سال با ترس عجیبی دست و پنجه نرم کردم. وضعیت تا جایی پیش رفت که حتی همسرم اگر در اتاق بود من میترسیدم و همیشه باید یک نفر جلوی چشمم حضور میداشت. تا آن که عاقبت رفتم از آن فرد معذرت خواهی کردم و حلالیت خواستم. گفتم مرا ببخش من به تو خندیدم و به همان درد مبتلا شدم. شکر خداوند او مرا بخشید و مشکل برطرف شد.
دیگر هرگز به خاطر هیچ موضوعی به کسی نخندیدم چون یقین دارم که به همان بلا گرفتار خواهم شد.
نصرت خدا در هنگامۀ شهادت ناصر
دو پسرم در کودکی مبتلا به سرخک شدند. پسر دوم زود خوب شد اما ناصر خیلی طول کشید تا خوب شود. آن قدر حالش بد بود که یک بار دکتر بالای سرش نشسته بود یک دفعه دیدم چشمان ناصر بسته شد. خیال کردم دیگر تمام شد. از دکتر پرسیدم بچهام مرد؟ گفت نه هنوز.
شکر خدا او هم بالاخره حالش رو به بهبودی رفت. گویی خدا او را دوباره به من باز گرداند تا روزی که او را با روی خونین ملاقات کند.
* * *
ناصر اولین فرزند من بود و من بسیار روی او حساس بودم. یک بار او را به دکتر بردم و گفتم آقای دکتر فکر کنم پسرم مشکلی دارد چون وقتی گریه میکند اشکش در نمیآید!
دکتر خندید و گفت نه مشکلی نیست
باز با نگرانی گفتم نکند مجرای اشکش بسته باشد
دکتر باز هم خندید و گفت مشکلی نیست. گریههایش واقعی نیست.
این موضوع تبدیل شده بود به عاملی برای خندهی دیگران. میگفتند بچهاش را برده دکتر گفته بچهام گریه میکند ولی اشکش در نمیآید…
* * *
با آنکه روی بچهها حساس بودم اما آنها را وابسته بار نیاوردم. مثلاً تابستانها به روستا میرفتم و یکی دو هفته میماندم. ناصر و برادرش به همراه پدرشان از پس کارها بر میآمدند.
* * *
همیشه فکر میکنم نان حلالی که سر سفره پدرم خوردم و بعدها نان حلالی که همسرم سر سفره گذاشت باعث همه خیرها و برکت هایی است که شامل حالمان شده است.
* * *
آنقدر بچه هایم را دوست داشتم که شب ها بلند میشدم وقتی که خواب بودند نگاهشان میکردم تا مطمئن شوم زنده هستند و نفس میکشند. نفسم به نفسشان بند بود.
اما اجازه ندادم کسی گریه و بیتابیام را ببیند.
همیشه خدا را شکر میکنم که سعادت داشتم امانتش را به بهترین نحو تقدیمش کنم اما غم دوری فرزند، هیچ وقت سرد نمیشود.
بسم رب الشهدا
ناصر اگر شهید شد و به آن درجه رسید نمیتوانم بگویم که نتیجه زحمات من بوده. هرچه بود کار خدا بود.
بچه بالاخره بزرگ میشود. ناصر اگر به آن درجه رسید عنایت خدا بود که شامل حال ما شد.
در مورد تربیت فرزندان نمیتوانم بگویم که بار مسئولیت آنها بیشتر بر دوش من بود یا همسرم. از ته دل اعتقاد دارم که فرزندانم را خدا تربیت کرد. آری خدا بهترین مربی است.
انصافاً همسرم هم انسان بسیار صبوری بود. بیخیال نبود و گاهی از حرفهای دیگران به خصوص سرزنشهای آنان بابت جبهه رفتن فرزندان مان ناراحت میشد، اما صبوری میکرد و چیزی نمیگفت.
* * *
در مقطعی از زمان، هر دو پسرم ناصر و محسن همزمان با هم در جبهه بودند. از آنجایی که همسرم کارمند شهرداری بود و مشغله زیادی داشت سعی میکردم دغدغه نبودن بچهها را بیشتر متوجه خودم کنم، نه او.
یک روز ناصر از بروجن تماس گرفت و گفت دو سه روز دیگر میآیم.
درست همان موقع اخبار اعلام کرد که بروجن را عراق زده است.
پدر ناصر سراغ او را گرفت و گفت ناصر از کجا تماس گرفته بود؟ من هم برای آن که نگران نشود گفتم یادم نمیآید.
ده روز گذشت و از ناصر خبری نشد از طرفی میخواستم همسرم نگران نشود از طرف دیگر داشتم از دلشوره میمردم.
چند وقت بعد یک روز همسایه مان آمد و گفت شما کسی را جبهه ندارید؟ پرسیدم چطور مگر؟ گفت یک نفر هم زنده نمانده!
خودخوری کردم و گفتم نه ما کسی را در جبهه نداریم
از پسر کوچکترم محسن هم خبری نبود.
روزها به انتظار گذشت…
یک شب در حال خوردن شام بودیم که محسن آمد. دوست داشتم زودتر از او درباره ناصر بپرسم اما جلوی پدرشان نمیتوانستم حرفی بزنم.
بالاخره سراغ ناصر را از محسن گرفتم و قول داد که پیگیری کند. روز بعد وقتی بعد از ظهر آمد گفت چیزی نیست نگران نباش بچهها میگویند چند روز پیش ناصر را دیده اند. محسن را قبول داشتم با حرف او، دلم گرم و خیالم راحت شد.
چند روز بعد محسن دوباره رفت به اصفهان.
آن مدتی که از ناصر خبری نبود و مفقودالاثر شده بود، خیلی سخت گذشت. ولی من عادت داشتم غصه ها را توی دلم نگهدارم. یک بار یکی از آشنایان با حرص عجیبی گفت چرا گریه نمیکنی؟ گریه کن!
اما من جواب دادم برای چه باید گریه کنم پسرم جای بدی که نرفته. از درون میسوختم اما به روی خودم نمیآوردم و به ظاهر میخندیدم.
از آن روزی که ناصر تماس گرفته بود چهل روز گذشت تا بالاخره آمد. آن چهل روز به اندازه چهل ماه برایم گذشت.
گفتم کجا بودی نگران شدم گفت کاری پیش آمد نتوانستم بیایم.
خدا را شکر کردم که ناصر را دوباره به من باز گرداند.
* * *
سختتر از آن ۴۰ روز مفقودالاثری ناصر، زمان مجروحیتش بود. دیدن درد کشیدنش خیلی برایم سخت بود.
از مجروحیت ناصر پدرش هم مریض شد و در بستر افتاد. یک ماه تمام ناصر روی تخت بیمارستان بود و پدرش روی تخت خانه. من هم پرستاری هر دو را میکردم.
یوسف گمگشته
ناصر تا چندین سال مفقودالاثر بود.
سخت بود اما خودم را نباختم از خدا خواستم نصرتم کند تا نبودن ناصرم را تحمل کنم.
سالها بعد، یک روز که شهدای گمنام را تشییع میکردند پسر کوچکترم محسن گفت مادر بیا برویم…
غم ضعفا
ناصر پیش از آنکه به جبهه برود در جهاد سازندگی کمک میکرد و مشغول خدمت و فعالیت بود.
گاهی روزها وقتی میآمد به خانه همانطور روی زمین میخوابید نه روی تشک و رختخواب.
می گفتم مادر جان چرا روی زمین میخوابی؟
میگفت همینجور خوب است مادر
میفهمیدم که حتماً دوباره با مستضعفین روبهرو شده و دلش به درد آمده.
۴ Comments
۲۸ دی ۱۴۰۱ at ۸:۴۶ ب٫ظ
ناشناس
درود و رحمت خدا بر چنین مادرانی و سپاس از مسوولین سایت که این خاطرات ارزشمند را ثبت می کنید
۱۰ تیر ۱۴۰۱ at ۴:۵۳ ق٫ظ
ناشناس
سلام و رحمت به مادری که چنین فرزند نازنینی تربیت کرد خدارو شکر در دنیایی نفس می کشیم که چنین مادرهایی در قید حیات هستند
۱ تیر ۱۴۰۱ at ۷:۴۷ ق٫ظ
الوارثین
سلام
به خدمت گذاران به شهدا
این مصاحبه رو چه زمانی گرفتید؟؟؟؟؟
۳ تیر ۱۴۰۱ at ۵:۰۹ ب٫ظ
admin3
سلام زمستان ۱۴۰۰