درباره شهید صفر رحمتی
یک روز ظهر جمعه همراه با برادر شهید صفر رحمتی و یکی دیگر از دوستان، رفتیم زیارت بی بی شهربانو در شهرری. در مسیر رفت، برادر صفر مطلبی را تعریف کرد که جا داشت که دو دستی بزنم توی سرخودم و بگویم: گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست!
او گفت:
من معمولا وسط هفته می رفتم بهشت زهرا(س)، اما یکبار پنج شنبه توفیق دست داد و رفتم سر مزار برادر شهیدم. دیدم که خانمی افتاده روی سنگ مزارش و زار زار گریه میکند. همان موقع، خانم دیگری که از وابستگان شهید مزار مجاور بود، مرا دید و به آن زن گفت: این آقا، برادر همین شهیدی است که برایش گریه میکنی.
زن، به محض آنکه مرا دید، بلند شد و با بغض و گریه به من سلام کرد. بعد هم فورا رفت و همسرش را صدا زد و شروع کردند به تعریف که:
پسرمان مریضی صعب العلاجی داشت و دکترها همه جوابش کرده بودند. یک روز با دل شکسته آمدم همینجا قطعه شهدا. همینطور که داشتم ازکنار تک تک شهدا رد میشدم و به عکسهایشان نگاه میکردم، رسیدم به مزار برادر شهید شما. نمیدونم چه شد که همین که چشمم افتاد به عکسش، خودم را انداختم روی سنگ مزارش و شروع کردم های های گریه کردن. نامش را خواندم و گفتم: آقا صفر، من شفای بچه ام را از تو میخواهم
بعد ازکلی گریه، سبک شدم و رفتم خانه. چیزی نگذشت که پسرم حالش خوب شد و شفا گرفت…
از آن موقع تا حالا دو سه سالی میگذره و ما هنوز زائر همیشگی برادر شهید شماییم
آری:
از شهیدان بطلب آنچه تمنا داری
به خدا کارگشای دل هر سوخته اند