او با ماست

درباره شهید اسماعیل رستمی

یک سالی از شهادت همسرم می گذشت.

یک روز عصر همراه فرزند کوچکم رفته بودیم بیرون از خانه. آن روزها حال روحی خوبی نداشتم. بچه هم مدام بهانه می گرفت. در مسیر برگشت، به خواربارفروشی محل رفتم تا برایش خوراکی بخرم، ولی پسرم همچنان بدقلقی می کرد. عاقبت کلافه شدم و با او تندی کردم و در حالی که گریه می کرد، او را به خانه بردم.

شب با ناراحتی به رختخواب رفتم. در خواب دیدم که در خانه را می‌کوبند. به‌ سرعت به طرف حیاط رفتم. در را باز کردم و با کمال تعجب دیدم که همسر شهیدم با چهره ای خندان و نورانی، درحالیکه جعبه ای کوچک و یک گلدان گل در دست دارد جلوی در ایستاده.

به او گفتم: خوش ‌آمدی بیا داخل.

گفت: عجله دارم، باید بروم. با دست به سر کوچه اشاره کرد.

سرم را بیرون بردم و دیدم تویوتایی خاکی‌رنگ سر کوچه ایستاده و تعدادی بسیجی در حالی ‌که پرچم در دست داشتند، بر آن سوار و منتظر همسرم بودند.

او جعبه و گلدان را داد دستم و گفت: این‌ها را برای بچه‌ها گرفته‌ام. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.

من با خوشحالی به داخل خانه رفتم. در جعبه را باز کردم و دیدم داخلش پر از تنقلات است.

همانموقع از خواب بیدار شدم و با خود گفتم: شهید هنوز هم به فکر من و بچه‌هاست.

دیگر از ناراحتی خواب به چشمم نیامد.

صبح همان روز حدود ساعت ۱۰ در خانه را زدند. رفتم و در را باز کردم. شهید میرهادی (فرمانده سپاه خمین) همراه چند سپاهی دیگر، با یک تویوتای خاکی‌رنگ، جلوی در بودند. دعوتشان کردم. آمدند به خانه مان.

 شهید میرهادی درباره مشکلات و سختی‌ها پرسید و کمی مرا راهنمایی کرد و دلداری داد. وقتی بلند شد یک جعبه کوچک همراه یک جانماز به من داد و خداحافظی کرد و رفتند.

بعد از رفتن آن‌ها، در جعبه را باز کردم. با کمال تعجب دیدم که درون آن، تنقلات و خوراکی برای بچه‌هاست.

یاد خوابی که دیده بودم افتادم و اشک از چشمانم جاری شد…

منبع: بازنویسی از نت

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search