این کوچه به نام من می‌شود!

درباره شهید اصغر تکلیمی

به روایت خواهر شهید

ایام عید بود…

اصغر کنار باغچه، مشغول پاک کردن ماهی بود.

من نگران برادر بزرگترم اکبر بودم که رفته بود جبهه. رادیو هم مدام مارش حمله پخش می‌کرد.

یکدفعه اصغر با چهره ای شاد به حالت شوخی رو به من کرد و گفت:

نگران اکبر نباش. این کوچه به اسم من می‌شود! 

پیش‌بینی اصغر درست از آب درآمد. او به فیض شهادت نائل گشت و کوچه هم به نامش شد.

***

هرچه به او اصرار می کردیم که جبهه نرو، می گفت: این تکلیف ماست. اگر ما نرویم، شما نمی توانید راحت

زندگی کنید.

هر بار که سالم از جبهه برمی گشت، می‌گفت: این بار هم قسمت نشد شکلاتی برگردم.

***

یک شب خواب دیدم شهیدی را برای تشییع به خانه مان آورده اند که نامش عبدالله است.

در خواب، به من گفتند که: این، برادر شماست.

من گفتم: اما اسم برادر من اصغر است، نه عبدالله.

وقتی که نزدیکتر رفتم و پیکر شهید را مشاهده کردم، با تعجب دیدم که برادرم اصغر است. چهرۀ سبزه اش، سفید و نورانی شده بود.

 آنجا بود که تازه متوجه شدم منظور از عبدالله یعنی اینکه بنده خدا است.

چیزی از آن خواب نگذشت که خبر شهادت اصغر را برایمان آوردند.

هنگام تشییع پیکرش، دیدم که مکان و مسیر و صحنه تشییع دقیقا همانطور بود که در خواب دیده بودم.

***

آخرین بار که از جبهه  برگشته بود به دوستش گفته بود: این بار آخر است که آمدم، ولی به هیچکس نگو

همینطور هم شد…

او دفعه بعد که جبهه رفت، به آرزویش رسید و شربت شهادت را چشید.

***

بعداز شهادتش، مدام بر سر مزارش می رفتم. دعا و قرآن می خواندم و گریه می کردم.

یک شب در خواب، شهید دیگری را دیدم که رو کرد به من و گفت: پس ما چی؟! چرا برای ما دعا نمی خوانی؟

جواب دادم: من شما را نمی شناسم. شما کی هستید؟

گفت: اسم من حسن شجاعی است. دو قبر بالاتر از قبر برادر شما هستم…

روز بعد که رفتم سر مزار، دیدم که دقیقا شهیدی با همان مشخصات و در همان مکان است.

از آن به بعد، موقع خواندن دعا و قرآن، بقیه شهدا را هم یاد می کردم، بخصوص آن شهیدی که به خوابم آمده بود.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search