بدبیاری

درباره شهید عباس بیات به روایت جعفر طهماسبی و علی روزبهانی

عملیات بیت المقدس ۶ شروع شده بود. علاوه بر ماموریت باز کردن معبر برای حمله به دشمن، ماموریت مین‌گذاری برای مقابله با پاتک دشمن را هم به بچه های تخریب لشگر ۱۰ داده بودند.

با شهید عباس بیات وانت را پر از مین کردیم و حرکت کردیم به سمت ارتفاع شیخ محمد. بار ماشین سنگین بود و جاده هم زیر دید تیر دشمن قرار داشت. گلوله های دشمن در اطراف جاده زمین میخورد. هر چه به خط اول نزدیکتر میشدیم آتیش سنگینتر و دقیقتر و دلهره و اضطراب ما زیادتر میشد. اگر گلوله ای به وانت پر از مین اصابت میکرد، فاجعه میشد…

توی همین گیر و دار ماشین پنچر شد!

به عباس گفتم: حاج عباس!!! زاپاس داری لاستیک را عوض کنیم؟

جواب داد: تا من جک میگذارم زیر ماشین، برو یک لاستیک زاپاس پیدا کن. زود آمدی ها…

وقتی میرفتم، دوباره صدایم زد و گفت: اگر برگشتی من شهید شده بودم، حلالم کن.

دویدم به دنبال لاستیک زاپاس رفتم دور و اطراف را گشتی بزنم. از دور یک سنگر دیدم و رفتم سراغش. یک وانت تویوتا مقابل سنگر پارک بود. نزدیک شدم و هرچی صدا زدم کسی جواب نداد. چاره ای نداشتم… چشمم به لاستیک زاپاس پشت بار وانت افتاد. آن را برداشتم و خواستم بروم که وجدانم به درد آمد. با خودم گفتم: حداقل یک یادداشت بگذارم که حلال باشد. روی کاغذ نوشتم: برادر مواظب باش ماشینت لاستیک زاپاس ندارد. ما نیاز داشتیم و بردیم. درضمن خوب نیست آدم اینقدر خوابش سنگین باشد!

نوشته را گذاشتم جلوی در سنگر و لاستیک را غلطاندم تا رسیدم به ماشین خودمان.

دیدم عباس توی شیب جاده، جک را زده زیر ماشین و از بخت بد ما، ماشین از روی جک افتاده. دوباره بدبیاری. مرا که دید با خوشحالی گفت: لاستیک از کجا آوردی؟

گفتم شرحش مفصل است. بگذار از این جهنم بیرون برویم بعدا برایت تعریف میکنم.

با هر زحمتی بود، ماشین را بلند کردیم و لاستیک را عوض کردیم و از مهلکه فرار کردیم…

وقتی راه افتادیم، عباس گفت: حالا بگو لاستیک را از کجا آوردی. گفتم: حاج عباس لاستیک سرقتی است. از جلوی تپه که رد شدیم با دست به سنگر و آن ماشین که جلویش بود اشاره کردم و گفتم اگر زنده ماندی برو پسش بده.

منبع: سایت الوارثین

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search