شهید عزت الله اوضح به روایتِ خواهر شهید
عاشق برادرم بودم.
یادم می آید که یک بار او را به همراه دوستانش در خیابان دیدم. لبخندی به او زدم، اما نگاه سردی به من کرد!
شب که به خانه آمد، گفت: می خواهم چیزی بهت بگویم.
پرسیدم: چی شده؟
جواب داد: چیزی نشده. ولی دیگر در خیابان به من لبخند نزن.
گفتم: چرا؟ مگر گناه دارد که از دیدن برادرم، خوشحال شوم و لبخند بزنم؟
گفت: ممکن است غریبه ای ما را ببیند و نداند که خواهر و برادریم. بعد برود بگوید دختر و پسری را دیدم که ظاهرشان مذهبی بود، اما به هم لبخند زدند و ایما و اشاره کردند. آن وقت آن بنده خدا مرتکب گناه می شود.
حرفش را پذیرفتم و از نکته سنجی اش خوشم آمد.