خاطره برادر کاظم بصیر (رزمنده گردان حضرت علی اکبر علیه السلام)
درباره شکست عملیات کربلای ۴
تاریکی شب و سکوت وحشتناکی کل منطقه را فرا گرفته بود…
شرایط، خبر از آرامش قبل از طوفان می داد. دیگر همه فهمیده بودیم که امشب؛ شب عملیات است…
شب سه شنبه بود… به اتفاق روحانی گردان، دعای روحبخش توسل با شور و حالی وصف ناشدنی برگزار شد. همه اشک می ریختند و حالت تضرع به درگاه خداوند داشتند اما برخی بیشتر، گویی می دانستند اندکی بعد به آرزویشان می رسند…
***
اواسط دعا بودیم که کم کم تبادل آتش توپخانه ای انواع خمپاره و شلیک گلوله های سلاح های سنگین عراقی ها طنین انداز شده بود!… معلوم بود موج اول غواصان خط شکن و شجاع، به صفوف مستحکم دشمن یورش برده اند.
دیگر مطمئن بودیم که تا ساعاتی دیگر، ما هم به جمع دیگر رزمندگان خواهیم پیوست! شدت طپش قلبمان از شوق آغاز عملیات، بیشتر شده بود و لحظه شماری می کردیم… میان رزمندگان، زمان آغاز عملیات جزء شیرین ترین لحظات عمر محسوب می شد.
هر لحظه بر شدت آتش افزوده می شد… نگران برادرانمان بودیم…
هر چه از شب می گذشت، بر نگرانی مان افزوده می شد. هر آن، منتظر بودیم که توپ یا خمپاره کنارمان بخورد!
***
نزدیک نماز صبح بود که انتظار به سر آمد. دستور آمد که بشمار سه کلیه تجهیزات انفرادی را به تن کرده، سلاح و ماسک را بر دوش بگذاریم و به ستون، راهی شویم.
هوا همچنان تاریک بود و صدای انفجارهای پیاپی سلاح های سنگین و نیمه سنگین، گوش را می آزرد. هنوز راه زیادی پیاده نرفته بودیم که در کمال ناباوری در همان تاریکی چشممان به کامیون های ده چرخی افتاد که درب هایشان باز بود و آماده ی سوار کردن نیرو!… و این یعنی به جای رفتن پیاده به اسکله و سوار شدن قایق های عاشورا و زدن به خط مقدم، باید با کامیون به عقب برمی گشتیم!…
هاج و واج مانده بودیم که چه شده!…
داشتیم از همان مسیری که آمده بودیم، برمی گشتیم!
وقتی رسیدیم به جاده ی اصلی خونین شهر – اهواز، فهمیدیم که از عملیات خبری نیست و عقب نشینی کردیم. وقت خواندن نماز صبح داشت می گذشت. حتی انقدر فضا نبود که بتوانیم کف دستهایمان را به کف کامیون بزنیم و تیمم کنیم. به ناچار دستانمان را بر لباس خاکی برادرانمان زدیم و در همان حال، نماز صبح خواندیم.
هوا دیگر روشن شده بود. انبود خودروهای نظامی جاده در حال تردد بودند. به اردوگاه کوثر رسیدیم.
شایعه لو رفتن عملیات، قوّت گرفته بود و این باعث تضعیف شدید روحیه رزمندگان شده بود. برخی هنوز امید به انجام عملیات کربلای ۴ داشتند اما با گذشت چند روز، این انتظار هم بینتیجه ماند. خبرها حاکی از عقبنشینی کامل نیروهای موج اول از کل خطوط عملیاتی بود.
خبر درست بود. دشمن با استفاده از شنودهای اطلاعاتی و غیره، خبر از حملۀ رزمندگان داشت و با آمادگی کامل، میخواست کل خطوط پدافندی و تدارکاتی و پشتیبانی و عقبههای تاکتیکی را زیر بمباران شدید هواپیماها و میراژها و سوخو و میگهای اهدائی غرب و شرق قرار دهد!!! و از همه مهمتر اقدام به زدن بمبهای میکروبی و شیمیائی کند.
هیچکس دل و دماغ نداشت. آنهمه سختی، آنهمه تمرین، آنهمه شبزندهداری، آنهمه شنا و غواصی شبانهروزی در آبهای سرد، آنهمه خشم شب و آنهمه راهپیماییهای طاقتفرسا… همه بینتیجه مانده بود…
همینطور ناراحت بودم که نوشتۀ تابلویی در اردوگاه، توجهم را به خود جلب کرد. جملۀ معروفی از حضرت امام خمینی بود که فرموده بودند:
«مادامی که ایمان در قلب شماست، پیروزید…»
و این کلام، ختم کلام بود. آری ما به وظیفهمان عمل کرده بودیم و از این جهت باید خداوند را شاکر میبودیم.
بصیرت یعنی همین.
یعنی بدانی چه زمان باید چه کاری انجام دهی. یعنی چشمت به دهان فرمانده باشد… اگر میگوید برو جلو، بیواهمه بزنی به قلب دشمن، و اگر دستور صبر میدهد، بایستی و اطاعت کنی…
پیام ناکامی عملیات کربلای ۴ که آنهمه برای آن زحمت کشیده شده بود، این بود که بدانیم دشمن همیشه، در همه زمان و همه حال، در کمین است و نهتنها در وجهه نظامی، بلکه در قالبهای مختلف درصدد ضربهزدن است و موثرترین سلاح در برابرش؛ بصیرت است…