درباره شهید صمد یکتا
به روایت همسر شهید
به توصیهی یکی از دوستان به کارهای جهادی میپرداختم. با توجه به تعطیل شدن دانشگاه فرصت برای انجام چنین کارهایی مهیا شده بود.
اولین بار شهید را در منطقهی سر پل ذهاب دیدم. او را برادر صمد صدا میزدند. در آنجا ساختمانی نیمه کاره وجود داشت که تعدادی از نیروها را در خود جای داده بود. روزی به ما خبر رسید که آن ساختمان با کمبود نیروی پزشکی مواجه است. با وجود اینکه در این حوزه تخصصی نداشتم اما در حد توان هرکاری از دستم برمیآمد برای مجروحین انجام میدادم. برادر صمد مسئول آمارگیری تعداد مجروحین و شهدا بود. گاهی میآمد و از من اطلاعات میگرفت. در همین رفت و آمدها بود که با ایشان آشنا شدم و این آشنایی به ازدواج ختم شد.
***
بعد از ازدواج، فرصت چندانی برای همصحبتی نداشتیم. گاهی پیش میآمد که صبح از خانه بیرون میزند و شب بازمیگشت.
شاید هفتهها میگذشت و یکدیگر را نمیدیدیم.
در مدتی که با او زیر یک سقف زندگی میکردم چیزی جز این از او ندیدم که خدمت به انقلاب جزء اولویتهای اساسیاش بود.
آرزوهایی هم داشت. همیشه میگفت: دعا میکنم خدا به ما یک پسر بدهد. دختری هم عطا کند که موهای لَختی داشته باشد.
خانهی بزرگ دوست داشت و خواستههای دنیایی را ننگ و عار نمیدانست و جالب اینجاست با آن که در وسع ما نبود اما همیشه خانههایی برایمان پیدا میشد که بزرگ و جا دار بود و زندگی راحتی را در آنجا میگذراندیم.
***
آن اواخر ارتباطش را با پسرمان محمدحسین بسیار کمرنگ کرده بود. نمیخواست او از لحاظ عاطفی وابسته بشود و بعدها رنج از دست دادن پدر اذیتش کند. با این حال آخرین باری که به خانه آمد خیلی با بچهها گرم گرفت و تا توانست پا به پای آنها بازیگوشی کرد. زهره آن زمان دو ساله بود و تازه زبان باز کرده بود. کلمهی «بابا» لحظهای از زبانش نمیافتاد.
گفتم: ببین دارد تو را صدا میزند!
با ذوقی سرشار زهره را در آغوش کشید. میفهمیدم جدایی از دخترکمان با وجود این شرایط برایش سخت است. با حالی غریب زهره را ترک کرد و آمادهی سفر شد. بلیطش را خودم تهیه کرده بودم. بلیطی یکطرفه که بازگشتی نداشت.
صفحه شهید صمد یکتا
منبع: گنجینه