بهاری که از راه نرسیده، پاییز شد!

شهادت ۷ شهید تخریبچی در فاو، به روایتِ شهید چاردولی

شب ولادت قمر بنی هاشم بود…

ما در خط پدافندی فاو بودیم و بچه‌های تخریب رفته بودند برای مین‌گذاری خط دشمن که یکدفعه صدای انفجار بلند شد!

با خود گفتم: “حتما طبق معمول، موشکی از طرف دشمن شلیک شده”

اما نه! نتوانستم خودم را گول بزنم! دلشوره؛ همۀ وجودم را گرفت…

خودم را به فرمانده خط رساندم و گفتم: «نگران بچه‌های تخریبم. صدا از میدان مین آمد. می‌روم ببینم چه خبر است…»

***

راه افتادم… خودم را به میدان مین رساندم. صدایی نمی‌آمد. یک یک بچه‌ها را صدا زدم ولی جوابی نشنیدم.

یک لحظه دلم به کربلا رفت…

یاد حضرت زینب(س) افتادم که به گودال قتلگاه رفته بود و صدا می‌زد “برادر کجایی؟”

از یک طرف هم نگران بودم گرفتار گشتی‌های دشمن شوم. بدنم یخ کرده بود و لرز همۀ وجودم را گرفته بود. وارد میدان مین شدم و در مسیری که بچه‌ها مین کاشته بودند شروع کردم به دویدن.

هوا خیلی تاریک بود. نمی‌شد جایی را دید. هوا پر شده بود از بوی باروت ناشی از انفجار…

همین طور که می‌دویدم، داخل یک چاله افتادم. همان وقت، دشمن منور زد. در زیر نور منور، بدن متلاشی شده‌ای را دیدم. جلوتر رفتم و نگاه کردم، بدن برادر زند بود. شروع کردم به گشتن… چند قدم جلوتر پیکر مسیبی و مجید رضایی را دیدم. انتهای نوار مین، بدنی افتاده بود که از کمر به پایین را نداشت و کاملا با گل آغشته شده بود. به سمتش رفتم و با زحمت به پشت برگرداندمش. صورتش کاملا متلاشی شده بود.

باز به جستجو ادامه دادم…

از هفت نفر بچه‌های تخریب، چهار تا را پیدا کرده بودم ولی از سه نفر اثری نبود: میرزازاده، احدی و ملازمی.

مسیری را که رفته بودم، برگشتم. کنار بدن شهید زند رسیدم و داخل چاله انفجار شدم. دو تا پای قطع شده و مقداری گوشت و پوست که در اطراف محل انفجار پراکنده شده بود، خبر از انفجاری مهیب و متلاشی شدن بدن بچه ها می‌داد. کاری از دستم بر نمی‌آمد. با احتیاط از میدان مین خارج شدم و خودم را به پشت خاکریز خط مقدم رساندم. خبر شهادت بچه های تخریب را دادم و با کمک دوستان، ابدان مطهر بچه‌ها را به عقب انتقال دادیم.

***

شهیدان رحمان میرزازاده، منصور احدی، توحید ملازمی، صاحب علی نباتی و مجید رضایی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرمیدند. شهید غلامرضا زند به گلزار شهدای سعید آباد شهریار رفت و طلبه شهید حسین مسیبی مهمان گلزار شهدای مراغه شد.

شهادت این هفت نفر، بهار سال ۶۵ رزمندگان تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام را مبدل به پائیز نمود. اما چند روز بعد رویای صادقه‌ای در آستانه نیمه شعبان فضا را عوض کرد. همرزمی در خواب دید که آن هفت تن در کنار هم شاد و مسرور هستند و به قولی صفا می‌کنند. نقل این خواب، شهدای هفت تن آل صفا را در فرهنگ بچه های تخریب لشکر ده سیدالشهدا(ع) به ثبت رسانید.

بازتولید (جمع آوری اینترنتی)

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search