بهاری که خزان شد…

درباره شهید ابوالفضل باقری عزیزآباد:

رفت و آمد برادرانش به جبهه، عشق جنگ را در دل ابوالفضل هم انداخته بود. کوچک که بود، یکبار همراه یکی از برادرانش به جبهه رفت و یکماهی هم در آنجا ماند. همان یکماه کافی بود تا آتش عشق جبهه رفتن در دلش زبانه بگیرد، اما آن زمان، کوچک بود و کم سن و سال. در بسیج محل فعالیت میکرد. ماهی یکبار برای کمک به افراد کم بضاعت همچون مولایش امیرالمومنین شبانه راهی می شد .

با آن که خودشان وضع مالی آنچنانی نداشتند و پدرش کارگر ساده کارخانه سیمان بود، اما ابوالفضل از همان سن کم، به فکر فقیران و مستضعفان بود،

زنبیل بزرگشان را هر شش ماه یکبار برمی داشت و به مادرش می گفت: مادر جان برنج و روغن و قند و شکر و خلاصه مواد غذایی را در این زنبیل بگذار. بعد امتحان می کرد ببیند می تواند بلند کند یا نه؟

زنبیل که پر می شد، در تاریکی شب راه می افتاد و از خانه می زد بیرون. می برد برای نیازمندان.

آخرین بار که زنبیل را به مادر داد تا پر کند، گفت: مادرجان یک پیراهن هم بگذار توی زنبیل.

پری خانم هم یک پیراهن کنار مواد غذایی گذاشت.

ابوالفضل وقتی رفت و برگشت، حال عجیبی داشت. خیلی خوشحال بود. از مادر هم خیلی تشکر کرد. گفت: مادرجان خیلی از دیدن پیراهن خوشحال شدند.

***

هفده ساله که شد، بالاخره با اصرار زیاد توانست خانواده را راضی کند، ساک کوچکش را برداشت و راهی جبهه شد. دانش‌آموز اول متوسطه بود که به‌عنوان بسیجی به نبرد با دشمن رفت.

پس از مدتی مجروح شد و به خانه برگشت، اما نگذاشت کسی متوجه مجروحیتش شود.

آخرین بار که به مرخصی آمد، عید بود. بعد از آن در عملیات کربلای پنج حضور پیدا کرد و به عنوان پرچمدار، زخمی ها را از کانال عبور می داد. در حین رفت و آمد و انتقال زخمی ها، ناگهان خود نیز زخمی شد. مدام از حضرت زینب می خواست که جنازه اش دست دشمن نیفتد.

لحظات آخر تشنه بود، اما هرچه گفتند، آب نخورد، گفت: می خواهم مانند اباعبدالله شهید شوم.

ابوالفضل در واپسین روزهای فروردین‌ماه به دیدار صاحب نامش رفت و بهار مادر را خزان کرد…

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search