درباره شهید داوود امامی به روایت همسر شهید
شغل داوود طوری بود که با مرخصی و رفتنش به جبهه مخالفت میشد. به او میگفتند: اینجا به حضورت نیاز داریم. اگر نباشی دست خالی میمانیم.
خیلی ناراحت بود. این ناراحتی وقتی شدیدتر شد که فرمان امام را شنید. فرمانی که مجاهدان را در صورت داشتن توانی به جبههی جنگ فرا میخواند. مدام میگفت: وقتی میتوانم به جبهه بروم و مفید باشم، چرا اسبابش مهیا نمیشود؟
عاقبت وقتی دید اصرار و درخواست مرخصی افاقه نمیکند، استعفایش را نوشت و از محل کارش بیرون زد. همه چیز را رها کرد و راهی شد…
***
دختر بزرگمان زهرا خیلی به پدرش وابسته بود. هر روز راس ساعت چهار بعدازظهر که داوود به خانه بر میگشت، زهرا به ایوان میرفت و با شیرین زبانی پدر را مجاب میکرد تا دخترک را بیرون ببرد و بگرداند. پدر و دختری میرفتند بستنی میخوردند، به خانهی اقوام سر میزدند، پارک میرفتند و برمی گشتند. این؛ کار هر روزشان بود.
اما بعد از شهادت داوود، زهرا همیشه بی قرار بود و ساعت که ۴ میشد، بی قراری او هم به اوج میرسید.
آن زمان من هم حال خوبی نداشتم. یک روز به خودم آمدم و دیدم زهرا در خانه نیست! نگران شدم. دلهره همهی وجودم را گرفت. چادر به سر انداختم و از خانه زدم بیرون. مهبوت و حیران این سو و آن سو را نگاه میکردم. متعجب از این که این بچه کجا میتواند رفته باشد. یکدفعه دیدم برادرم او را در آغوش گرفته و دو تایی از سر کوچه به ما نزدیک میشوند. دلم آرام گرفت. گویی وزنهی سنگینی از روی شانه هایم برداشته اند. خیالم آسوده شد. برادرم گفت: بیشتر مراقب زهرا باش. تنهایی بلند شده و آمده خانهی مادر و از او سراغ داوود را گرفته. گفته: میخواستم بدانم پدرم اینجا نیست؟ چند روز است به خانه نیامده!
این اتفاق یک بار دیگر هم تکرار شد و مرا بیشتر از قبل هوشیار کرد.
عاقبت ۸ سال طول کشید تا پیکر داوود آمد و دخترش زهرا بر سر مزار پدر، آرام گرفت.
منبع: بازنویسی از اینترنت