در چهاردهمین روز از تابستان گرم ۱۴۰۰ قسمت شد تا برای دومین بار بنشینم پای خاطرات سردار احمدلو؛ فرمانده گردان المهدی(عج).
از همان نخستین جلسه انگار نیرویی مرا میکشید پای صحبت سردار.
وگرنه مرا چه به مصاحبه؟!
من سالهاست که در کنج دنجی نشستهام و برای شهیدان گردان حضرت علیاکبر(ع) و بعدتر لشکر سیدالشهدا(ع) قلم زدهام.
و در تمام این سالها، همیشه در ذهنم آرزوی محالی را پروراندهام که: ای کاش ردی از پدر من هم در میان این چند هزار شهید بود…
هرچند می دانستم که این آرزو؛ خیالی دور از منطق است. پدر من سرباز منقضی ۵۶ بوده و خدمت دوبارهاش را هم به اسم ارتشی گذرانده. حالا درست است که بعد از پایان مدت ۶ ماه خدمت اجباری، همچنان در منطقه مانده. باز نگشته و نهایتا با افتخار به نام “بسیجی” به شهادت رسیده، درست است که میتوان او را هم شهید ارتش دانست و هم بسیج، اما هیچرقمه نمیتوان چسباندش به سپاه.
خرداد ۱۳۶۰؛ زمانی که پدرم شهید شد، لشکر ۱۰ سیدالشهدا اساسا هنوز تشکیل نشده بود.
چهار پنج سالی بود که این فکرها از ذهنم میگذشت و دست آخر به خودم نهیب میزدم که: زهی خیال باطل! برو خدا روزیات را جای دیگری بدهد. در این لشکر دنبال ردی از پدر نباش!
اینها را به خودم میگفتم، اما دختری که هیچوقت پدرش را ندیده، زیاد منطق سرش نمیشود. دخترِ بابا ندیده، اهل خیالپردازیست… در رؤیا سِیر میکند… حالا تو هی بگو اینجا لشکر ۱۰ سپاه است و بیارتباط با پدر تو… به خرجش که نمیرود.
***
زمان گذشت و روزگار چرخید و چرخید
گردش دنیا نشان داد که برای خدا، کار نشد ندارد.
او اگر بخواهد، بیربطترین چیزها را سر راه هم میگذارد.
وقتی مدیر سایت لشکر ۱۰ خواست که سلسله مصاحبههای سردار احمدلو را بپذیرم، بیآنکه بدانم چرا، قبول کردم.
خود مدیر هم بیآنکه بداند چرا، از من چنین درخواستی کرده بود.
ما هیچکدام نمیدانستیم آن حی و ناظر به حال دلمان، چه طرح قشنگی برایمان چیده!
***
جلسه اول برگزار شد و سردار احمدلو شروع کرد به گفتن خاطراتش از بدو ورود به لشکر ۱۰، با فاکتور گرفتن از اتفاقات ما قبل. هرچند یقین داشتم که گفتههای ایشان مربوط به حضورش در یگانهای ماقبل هم شنیدنی است، اما ما مأمور بودیم و معذور. کار برای سایت لشکر، محدودمان میکرد به چشمپوشی از دوره قبل از آن.
***
جلسه دوم، با سوالی از جانب سردار آغاز شد.
وقتی نام خانوادگیام را پرسید و گفت شهیدی را به همین نام میشناسم
وقتی فهمید من دختر همان شهیدم، تنها یادگارش
وقتی به احترامم ایستاد و گفت پدرت یک مخلص به تمام معنا بود
وقتی بالاخره در میان لشکر به این بزرگی، ردی از بابایم پیدا کردم
وقتی خودم را در مقابل کسی دیدم که خاطراتش از پدرم، بیشتر از خاطرات خودم است
اشک در چشمانم حلقه زد…
بوی خوش بابا را با تمام وجودم استشمام میکردم.
چقدر دوست داشتم همانجا با صدای بلند به خدا بگویم: خیلی بزرگی! و من چه کوچکم از درک عظمتت.
* سردار نبی احمدلو (فرمانده گردان المهدی از لشکر ۱۰ سیدالشهدا) اوایل جنگ، در خدمت ارتش جمهوری اسلامی بوده و همرزم شهید محمود مهرانپور
One Comment
۶ دی ۱۴۰۲ at ۱۱:۲۰ ب٫ظ
ناشناس
سلام در مورد شهید سردار مهدی سعادت ،سعادت آبادی و برادر شهیدش محمد تقی سعادت زندگی نامه این دو شهید را از مادر شان که در قید حیات هستند .بنویسید….بسیار عالیست…