درباره شهید سعید ناصری
به روایتِ محمد اصلانی (دوست و همرزم شهید)
پاییز سال ۶۶ بود و گردان زهیر به نیروهایش مرخصی داده بود. من هم به مرخصی آمدم و بعد از سلام و علیک مختصری با خانواده، ساکم را زمین گذاشتم و بلافاصله برای دیدن آقا سعید به مغازه شان رفتم.
خیلی خوشحال بود. با شوق بسیاری از احوال جنگ و بچه های گردان پرسید.
به من گفت: حاج آقا رو (پدرش حاج حبیب) راضی کردم تا بیام جبهه.
با تعجب پرسیدم: واقعا؟!…
با خوشحالی جواب داد: آره به خدا
***
خلاصه ده روز مرخصی ام که تمام شد، همراه سعید با هم رفتیم سنندج، پادگان امام علی (ع) گردان زهیر.
به محض اینکه به موقعیت گردان رسیدیم، رفتیم چادر فرماندهی، خدمت سردار شهید حاج علی اصغر صادقی، فرمانده گردان.
گفتم: آقا سعید از بچه های علی آباد هست و میخواد بیاد این گردان
رسم نبود هرکسی که میرود جبهه بتواند مستقیم و به دلخواه وارد هر گردانی که بخواهد بشود. خواهش کردم نامه بدهند تا امکان انتقال ایشان به این گردان فراهم شود.
حاج آقا صادقی با خنده گفت: «چیه؟! بچه های علی آباد می خوان گردان زهیر رو قرق کنن؟»
در آن مقطع زمانی حدود ۱۴ تا ۱۵ نفر از بچه های علی آباد جزو نیروهای گردان زهیر بودند: مرحوم علی صالحی، شهید حاج اصغر صالحی و…
خلاصه با کلی خواهش و اصرار قبول کرد که به پرسنلی لشگر ۱۰ حضرت سید الشهدا نامه بدهد تا سعید مستقیم به گردان زهیر بیاید. با آمدن سعید، بچه های علی آباد در گردان بیشتر شدند: من– رضا خدائی- علی اصغر اسدی- حسین گروسی- حسن جیریایی- بجیرائی- داود سلیمی- محمد آذری – داود نصرتی – سعید ناصری و…
***
سعید ورزشکار بود. هم فوتبال بازی میکرد، هم علاقه وافری به کشتی داشت. در تهران، هم باشگاه کارگران می رفت و هم استقلال جنوب.
توی جبهه هم که بودیم، حریف تمرینی سعید، شهید سهراب حیدری بود. سهراب مثل اسمش، هیکل ورزشکاری داشت.
پیش از عملیات بیت المقدس ۲، توی چادر گروهان، سعید با سهراب کشتی گرفت و او را خواباند. بعد نوبت کشتی سعید با رضا خدائی شد. حین کشتی، یکدفعه پای رضا به صورت سعید خورد و بینی اش را شکست. همه بچه ها ناراحت شدند، ولی سعید اصلا به روی خودش هم نیاورد و گفت: چیزی نشده.
سعید را بردیم چادر بهداری. گفتند: بروید بیمارستان.
بلافاصله همراهش رفتیم بیمارستان میاندوآب. گفتند: بینی اش شکسته و باید عمل شود.
سعید گفت: می روم تهران برای عمل. او فردای همان روز رفت تهران.
***
درست روز بعد از رفتن سعید بود که گفتند به لشگر آماده باش داده اند. دوباره تمرینات با شدت زیاد شروع شد: پیاده روی، کوهپیمایی و رزم شبانه.
یک روز ظهر؛ اتوبوسهای زیادی وارد موقعیت گردان شد و از ما خواستند که برویم سلاح تحویل بگیریم.
پرسیدم: چی شده؟
گفتند: قراره عملیات بشه. باید آماده بشیم تا شبانه به سمت خط حرکت کنیم.
سعید تهران بود و خبر نداشت.
سلاح را تحویل گرفتیم. عصر شد، شب شد اما خبری نشد. تا اینکه گفتند در منطقه ماووت چندین متر برف آمده و به همین دلیل عملیات عقب افتاده. باز پیاده روی، کوهپیمائی، کلاسهای آموزشی، تیراندازی با سلاح و … از سر گرفته شد.
***
ده روز که گذشت، سعید برگشت. آن هم با کلی کمکهای مردمی. از کلاه پشمی، جوراب بافتنی، شال گردن دست باف گرفته تا کلی پفک، بیسکوئیت، کمپوت و کنسروهای اهدایی که بیشترش از مغازه خودشان بود.
فردای روزی که سعید آمد، باز آماده باش دادند. دوباره سلاح ها را تحویل گرفتیم. این بار از تبلیغات لشگر، فیلمبردار هم آمده بود. برنامه سخنرانی و عزاداری برگزار شد و سپس از زیر قرآن رد شدیم و روبوسی کردیم.
دیگر واقعا حال و هوای عملیات بود. حاج اصغر صادقی به بچه ها می گفت: داریم میریم با عراقیهایی بجنگیم که اجداد آنها سیلی به گوش حضرت زهرا (س) زدند. قدر همدیگر رو بدونیم. ممکنه خیلی از شما شهید بشید.
راست می گفت… خود حاج اصغر هم در همان عملیات به شهادت رسید…
بچه ها همدیگر را بغل کرده بودند و گریه می کردند. معلوم نبود چه کسی می ماند و چه کسی می رود.
من و سعید، آرپی جی زن یکی از دسته های گروهان عاشورا بودیم. کمک آرپی جی من شهید علی اصغر اسدی بود و کمک آرپی جی سعید، برادر کرمی (از بچه های تربیت معلم و اهل کرج). مسئول گروهان ما برادر رضا علی آبادی با نفس گرم و نوای دلنشینش شروع کرد به خواندن:
در راه دوست، کشته شدن آرزوی ماست گرچه دشمن، تشنه به خون گلوی ماست
خیز شتربان که دمید آفتاب وقت رحیل است، نه هنگام خواب
تا نگری، از همه وا ماند ه ای قافله رفت است، تو جا ماند ه
ای ای وای دلم، ای وای دلم
آخر نشد، حل مشکلم
رفتند و ما هم می رویم، رفتند و ما هم می رویم
کو حیدری کو جابری کو آن رفیق با صفا
رفتند و ما هم می رویم رفتند و ما هم می رویم
سوار اتوبوس شدیم. به خاطر مسائل امنیتی شب حرکت کردیم. سعید در اتوبوس کنارمن نشسته بود. توی اتوبوس همهمه ای بود. شوخی، جوک، مداحی، خلاصه همه چی.
سعید رفت ته اتوبوس؛ جائی که معمولا شاگرد راننده می خوابد. او که رفت، شهید تقی پور آمد پیش من و گفت: شهید سپهری رو میشناسی؟
گفتم آره، چطور مگه؟
گفت: شهید سپهری کیه؟
گفتم: شوهر خواهر سعید ناصری.
تقی پور گفت: سعید وقتی خوابیده بود، خواب شهید سپهری رو دید. به سپهری گفت: اومدم جبهه و دارم میام پیش تو. خلاصه مواظب باش، نوربالا می زنه…
اما من چطور می توانستم مواظب سعید باشم؟… او هوای رفتن داشت…
در آن عملیات، هم سعید رفت، هم خود تقی پور.
***
دمادم صبح بود که رسیدیم به ماووت. از اتوبوس پیاده شدیم و ما را سوار کامیون ده تن کردند. جاده خراب، پر از چاله و هوا سرد و حدود ۳۰ نفر از بچه ها داخل کامیون. یکدفعه اصغر اسدی شروع کرد به خواندن:
هان ای شهید پرپر به شکوفه های دیگر
برسان سلام ما را برسان سلام ما را
به شهیدان محله به شکوفه های دیگر
برسان سلام ما را برسان سلام ما را
سینه زنی با سلاح و مهمات، پشت کامیون در حال حرکت در چاله چوله های جاده و افتادن اینطرف و آنطرف، خاطره ای فراموش نشدنی شد.
***
رسیدیم به منطقه ای صاف که اسمش موقعیت صف بود. کمی استراحت کردیم و عکس یادگاری گرفتیم.
شب شد. به سمت خط حرکت کردیم. مسافت زیادی را در تاریکی و سرما پیاده رفتیم.
مسیر ارتفاعات آنقدر سخت و تاریک بود که گاهی خدا خدا میکردیم که عراقیها منور بزنند تا جلویمان را ببینیم. خلاصه نزدیکیهای صبح رسیدیم پشت خط اول (نزدیک ارتفاعات دلبشک).
منتظر حرکت بودیم. فرمانده گردان (حاج آقا صادقی) و فرمانده محور (شهید آجرلو) و حاج آقا درودی رفته بودند خط رو تحویل بگیرند تا گردان زهیر وارد عملیات بشه، ولی یه دفعه نزدیکیهای صبح که هوا روشن شد گفتند تویوتای حامل شهید صادقی، آجرلو و درودی را زده اند و هر سه شهید شده اند.
با شهادت فرمانده گردان، کلی حالمان گرفته شد…
جانشین گردان ما را جمع کرد و بعد از سخنرانی کوتاه، دستور حرکت داد. دسته ما متشکل از برادر علی آبادی، رضا واقفی، سعید، برادر کرمی، شریفی، من و اصغر اسدی بودیم، حرکت کردیم. داخل شیاری شدیم که مقابلمان ارتفاعات الاغ لو بود. اصلاً خبر نداشتیم که عراقیها دارند ما را می بینند. با بچه ها در حال حرکت، می گفتیم و می خندیدیم و قرمزته و آبیته می گفتیم. یکدفعه از همه طرف به سمت ما تیراندازی شد.
برادر علی آبادی به بالای تپه رفت و گفت: اینجا سنگر هست. سریع یکی یکی بیایید.
واقفی رفت. نوبت سعید بود که رد شود، ناگهان همان بالا به پشت افتاد. اول متوجه نشدم، به کرمی گفتم: اون بالا کیه؟ گفت: سعید. گفتم: چرا اونجا خوابیده؟ سرش رو انداخت پایین.
سریع رفتم بالای سرش. از میان موهای سرش بخار بلند می شد. خون از سرش جاری بود. با فریاد صدایش می زدم: سعید جان چی شده؟…. سعید،…. سعید…… تو رو خدا. …. سعید …. سعید…
چندبار نفس بلند کشید و چشمش را بست.
برادر علی آبادی گفت: سریع بیارش پایین. الان تو رو هم می زنن.
سعید را آوردم پایین. نمی دانستم چه کنم. فقط گریه می کردم. فکرم رفت به علی آباد. به بازی های محلی. به مدرسه رفتن، مسجد رفتن، بسیج رفتن. به پدر و مادرش. به پدر و مادر خودم. به ….
با فریادهای رضا خدایی به خودم آمدم که می گفت: روحیه بچه ها داره خراب میشه. گریه نکن. اون دیگه شهید شده و بین ما نیست، ما باید انتقام سعید رو بگیریم.
اصغر هم گریه می کرد. می گفت: چه جوری باید جواب حاج خانم (مادر سعید) رو بدیم؟
خط شلوغ بود. یک چشمم به عراقیها و یک چشمم به سعید بود. با خودم می گفتم: یعنی سعید رفت؟
نتوانستم خودم را کنترل کنم. زدم زیر گریه و هق هق گریه کردم. سن و سالی هم نداشتم. ۱۸ سال سنی نبود که شهادت یک دوست قدیمی را بتواند تحمل کند.
از فرماندهی گفتند: سعید را ببرید عقب وگرنه می ماند و مفقودالجسد می شود. من و رضا خدایی، زیر آتیش وحشتناک دشمن، با هزار مکافات، سعید را به نوبت روی کولمان می انداختیم و می رفتیم عقب.
هنوز بعد از سالها، لحظه ای که چانه سعید روی کول راستم بود را فراموش نمی کنم. وقتی در حال دویدن سعید از دستمان می افتاد، با عصبانیت بر سر رضا خدایی فریاد می زدم ….. رضا مواظب باش، ….. سعید افتاد، … تو رو خدا مواظب باش. او هم با تواضع چیزی نمی گفت.
خلاصه آوردیمش نزدیک موقعیت لشکر ۳۱ عاشورا که کنار جاده بود. پتویی پیدا کردم، برای آخرین بار چهره سعید را بوسیدم و ازش شفاعت خواستم. دلمان نمی آمد از کنارش برویم. خیلی سخت بود. پتو را روی پیکر مطهرش کشیدیم و باهاش خداحافظی کردیم. یکی از بچه های لشکر ۳۱ عاشورا را قسمش دادم که تو رو خدا هر طور شده وقتی آمبولاس آمد، سعید را بگذار داخلش و بفرست عقب. او هم قبول کرد.
***
بعد از عملیات، گردان برگشت میاندوآب. من و رضا هم گفتیم برگردیم برای تشییع پیکر اصغر و سعید.
با قطار برگشتیم.
من با خودم ساک سعید را هم آورده بودم. وقتی رسیدم به خانه، مادر سعید هم خانه ی ما بود. نمی دانستم چه کنم. یکدفعه حاج خانم جلویم ظاهر شد و گفت: پس سعید کو؟
گفتم: حاج خانم ما با اتوبوس آمدیم. سعید قرار است با قطار بیاد.
توی محل به جز من و رضا خدایی. هیچکس نمی دانست سعید شهید شده. فردای آن روز رفتیم معراج شهدا ولی خبری نه از اصغر بود و نه از سعید. هر روز خانواده ی سعید به درب خانه ی ما می آمدند و سراغ سعید را میگرفتند و من نمی دانستم چه بکنم.
حدود یک هفته گذشت. به محسن اسماعیلی موضوع شهادت سعید و اصغر را گفتم و خواهش کردم برویم دنبال جنازه هایشان.
من، محسن اسماعیلی، مظاهر ناصری (برادر شهید) و اصلان آزمون، حرکت کردیم به سمت میاندوآب. موضوع شهادت سعید را هنوز به هیچکس نگفته بودم. رفتیم چادر امداد، آنجا که به حاج مظاهر گفتند: به سر سعید تیر اصابت کرده ولی اینکه شهید شده یا نه، خبری ندارند.
حاج مظاهر به من گفت: خیلی نامردی که سعید را تنها گذاشتی و خودت برگشتی.
محسن اسماعیلی گفت: صبر کن و چیزی نگو،چون خبر نداری که چه شده.
رفتیم سقز. معراج شهدا و بیمارستانهای سقز را گشتیم ولی خبری نبود. سنندج رفتیم هم معراج و هم بیمارستانها، آنجا هم نبود. به سمت ماووت رفتیم. در معراج پشت خط هم نبود. مسئول معراج ماووت گفت چند شهید گردان زهیر را دیشب فرستاده ایم سنندج. برگشتیم معراج سنندج. از مسئول معراج خواستیم ببیند سعید ناصری جزو شهدای داخل معراج هست یا خیر؟
گفت نیست.
باورمان نشد. خودمان هم دفتر را چند بار خواندیم. دیدیم نیست.
دل مسئول معراج سنندج برایمان سوخت ولی گفت: چاره ای نیست تشریف ببرید.
داشتیم برمی گشتیم تهران که انگار سعید مرا صدا کرد و گفت: من اینجا هستم، کجا می روید؟!
دوباره برگشتیم. به مسئول معراج گفتم: هیچ شهید دیگری اینجا نیست؟
گفت نه. فقط یک کانکس هست که چند شهید از اول عملیات آنجا هستند. یک سری هم به آن کانکس بزنید. رفتم به سمت کانکس ۱۸ تابوت آنجا بود. پنجمین تابوت را باز کردم و سعید را دیدم. با خوشحالی فریاد زدم: سعید اینجاست. سعید اینجاست.
محسن نحوه شهادت او و آوردن جنازه به عقب را برای حاج مظاهر گفت. او هم روی مرا بوسید.
فردای آن روز سعید در قطعه ۲۶ بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد و به دوستان شهیدش پیوست.
One Comment
۲۶ دی ۱۴۰۰ at ۱۱:۴۳ ب٫ظ
ناشناس
من خیلی از شما تشکر میکنم به خاطر یاد آوردن خاطراتی که در من زنده کردید