بگذار بروم شهید شوم

شهید اسماعیل شکوهی به روایتِ خواهر شهید

یک روز عازم جبهه بود. به رسم همیشه، قرآن به دست، رفتم جلوی در ایستادم. او را از زیر قرآن رد کردم و خواستم مثل همیشه آب بریزم، ولی نگذاشت!

گفت: خواهر جان، تو که آب می ریزی، من می روم و سالم برمی گردم. اینطوری شهادت نصیبم نمی‌شود. آب نریز… بگذار شهید شوم.

گفتم: باشه نمی‌ریزم.

در دل، تصمیم گرفتم کمی که دور شد، کاسۀ آب را خالی کنم پشت سرش.

تقریبا از در خانه ۵۰ متر دور شده بود که ناگهان برگشت و عقب را نگاه کرد. فهمید که چه در سر دارم. سریع خودش را رساند، با خنده کاسه‌ی آب را از دستم گرفت و آب آن را در باغچه ریخت. بعد هم کاسه را برد در خانه گذاشت و سریع آمد خداحافظی کرد و رفت.

رفت و این بار به چیزی که می‌خواست رسید…

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search