شهید اسماعیل شکوهی به روایتِ خواهر شهید
یک روز عازم جبهه بود. به رسم همیشه، قرآن به دست، رفتم جلوی در ایستادم. او را از زیر قرآن رد کردم و خواستم مثل همیشه آب بریزم، ولی نگذاشت!
گفت: خواهر جان، تو که آب می ریزی، من می روم و سالم برمی گردم. اینطوری شهادت نصیبم نمیشود. آب نریز… بگذار شهید شوم.
گفتم: باشه نمیریزم.
در دل، تصمیم گرفتم کمی که دور شد، کاسۀ آب را خالی کنم پشت سرش.
تقریبا از در خانه ۵۰ متر دور شده بود که ناگهان برگشت و عقب را نگاه کرد. فهمید که چه در سر دارم. سریع خودش را رساند، با خنده کاسهی آب را از دستم گرفت و آب آن را در باغچه ریخت. بعد هم کاسه را برد در خانه گذاشت و سریع آمد خداحافظی کرد و رفت.
رفت و این بار به چیزی که میخواست رسید…