سال ۱۳۶۵ بود. دشمن با انجام عملیات دفاع متحرک، توانسته بود از فکه عبور کند و ۹ کیلومتر وارد خاک ایران شود.
فکه؛ برای هر دو طرف، منطقۀ مهمی بود؛ هر کسی که فکه را داشت، برگ برنده را داشت! حالا پیشروی عراق، خطر بزرگی برای ایران محسوب می شد.
***
مأموریت مقابله با دشمن، به عهدۀ لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام قرار گرفت و قرار شد هرچه زودتر، آنها را عقب بزنند.
وقت؛ تنگ بود. عملیاتی که چندین ماه زمان برای شناسایی و تخریب و … زمان لازم داشت، حالا باید ۴۸ ساعته برنامه ریزی می شد!
***
در اردوگاه فرات؛ محل آموزش آبی- خاکی لشکر سیدالشهدا علیه السلام، پیک خبر آورد برای حاج حسین اسکندرلو که: ؛ “هرچه سریعتر به دفتر فرماندهی در دوکوهه بیایید.”
فرماندهان دیگر گردانهای لشکر هم که آمدند، کارها تقسیم شد و حاج علی فضلی شروع کرد به صحبت.
اکثریت معتقد بودند که این عملیات؛ عقلانی نیست،
اما حاج علی فضلی گفت: این کار؛ حیاتی است و باید انجام شود. بعد چراغ را خاموش کرد و گفت:
هرکه میخواهد فردا وارد عملیات شود، دست روی قرآن بگذارد و بیعت کند.
***
حاج حسین اسکندرلو، اولین کسی بود که در آن تاریکی بیعت کرد.
او برگشت به گردان؛ گردانی که اغلب نیروهایش رفته بودند مرخصى. تعدادی زیادی هم در راهآهن بودند و منتظر قطار تا به شهرهایشان بروند اما با فراخوان فرمانده، آمدند و گوش جان سپردند به ندای هل من ناصرش…
حاج حسین گفت: هرکه میخواهد برود، برود و هرکه میخواهد بیاید، بماند.
صدای گریه بچهها بلند شده بود… آنها همصدا سر داده بودند: ما اهل کوفه نیستیم… اگر در کربلای امام حسین(ع) نبودیم حالا که هستیم.
لشکریان سیدالشهدا با ذوق و شوقی بسیار، تجهیزات گرفتند و عازم عملیات شدند.
***
شش گردان در مقابل شش تیپ!
آن شب؛ شش گردان از لشکر سیدالشهدا علیه السلام در مقابل سه تیپ مکانیزه و مسلح مستقر در منطقه و سه تیپ آماده برای تعویض دشمن قرار گرفتند…
کربلایی دیگر رقم خورد…
بیشتر از نود نفر، همان شب به شهادت رسیدند و تعداد زیادی از نیروها هم مجروح شدند.
دشمن، جهنمی از آتش درست کرده بود…
حاج حسین اسکندرلو، که حالا جانشینش هم مجروح و به عقب برده شده بود، بچههایی را که مانده بودند، جمع کرد و گفت:
بچه ها، اینجا دیگر سلاح کار نمیکند. امشب؛ شب عاشوراست. هرکس میخواهد اباعبدالله را یاری کند، با من بیاید. امشب باید با خون مبارزه کنیم. امشب تکلیف این است.
او در مقابل دشمن ایستاد، رجز خواند و از خودش گفت:
من فرزند خمینیام. من سرباز خمینیام، من سرباز حسین بنعلیام.
رجزخوانی او، به بچهها روحیهای دوباره داد. بچهها که دور حسین جمع شده بودند شروع کردند به سینهزدن؛
صدای «حسین حسین» و «یا زهرا» در دشت فکه پیچیده بود.
حاج حسین دگمههای پیراهنش را باز کرد و ادامه داد: سینهای که به استقبال گلولههای دشمن میرود، باید باز شود. ای گلولهها ببارید! اگر با ریختن خون من، پرچم اسلام استوار میشود، ای تیرها ببارید!…
و دوباره حسینی دیگر، کربلایی دیگر را رقم زد…
حالا نوبت رمل های فکه بود که با درآغوش گرفتن جسم خونین او، اعتباری همچون مکه یابند…