خاطراتی از شهید جلال شاکری به روایتِ همرزمان
حمایت از تولید ملی
به روایتِ همرزم شهید
یک بار در جبهه وقتی اورکت به بچه ها می دادند، به جلال، اورکت کره ای رسید که جنس بهتری داشت، اما او آن را قبول نکرد. گذاشت زمین و رفت لباس ایرانی گرفت و پوشید. لباسی که هم پارچهاش ایرانی بود، و هم دوختش.
دستیار کارگردان!
به روایتِ جانباز مجید رضاییان (همرزم شهید)
یک روز به ما دستور دادند که باید علاوه بر سازماندهی فعلی، یک دسته ویژه هم تشکیل بدهیم؛ دستهای متشکل از نیروهای زبده که عملیاتهای ویژه را اجرا کند.
هدایت آن برنامه به عهده من گذاشته شد. امکاناتمان کم بود و مشکلاتمان زیاد. آماده کردن یک دستۀ جدید در آن شرایط، واقعا کار سختی بود.
حضور جلال شاکری در آن موقعیت، بسیار کمک کننده بود. او همواره مرا دلداری میداد و با کمکهای فکری، برقراری ارتباط خوب با بچههای قدیمی و توجیهشان برای این برنامه، کاری کرد که آنها به سرعت، دستۀ تازه تاسیس را پذیرفتند و هماهنگ شدند.
جانشینم جلال
به روایتِ جانباز مجید رضاییان (همرزم شهید)
در یکی از عملیاتها، هدایت گروهی از نیروها به عهده من بود. در فاصله کمتر از ۱۰۰ متر از خاکریز عراقیها بودیم که یکدفعه یک نیروی عراقی را دیدم که رفت روی تانک و به سمت من شلیک کرد. در آن موقعیت، هیچ کاری از دستم برنمیآمد. فقط به جلال شاکری گفتم: جلال، پشت مرا نگاه کن ببین چی شده؟ فکر کنم تیر خوردم.
هوا تاریک بود. جلال که متوجه ماجرا نشده بود، خیال کرد شاید کمی ترسیدهام یا توهم زدهام! به قصد دلداری دادنم گفت: چیزی نیست. غصه نخور.
من که به شلیک کردن آن عراقی به سمتم را دیده بودم، اطمینان داشتم تیر خورده ام. دست کشیدم و دیدم قسمتی از نوک تیر از پشت قفسه سینه ام بیرون زده و گیر کرده. خودم تیر را از پشتم خارج کردم و دوباره به جلال گفتم: اگر می توانی بیا مرا پانسمان کن تا جلوی خونریزی گرفته شود.
یک تیر از کلیه ام رد شده و آن را سوراخ کرده بود. تیر دیگر هم از کنار قلبم وارد و از پشت خارج شده بود.
جلال با یک چفیه به سرعت شروع کرد به بستن زخمهایم تا بچهها متوجه نشوند و روحیه شان تضعیف نشود.
اما وقتی دید من دیگر توان حرکت ندارم، گفت: همین جا بمان. اگر توانستی برو عقب، وگرنه صبر کن تا خودمان موقع برگشت ببریمت.
من که دیدم خودم توان ادامه ندارم و غیر از من، معاونم هم مجروح شده، جز جلال کسی را نداشتم. هدایت نیروها را واگذار کردم به او، بیسیم و کاردم را هم دادم دستش و سپردمشان دست خدا.
این؛ آخرین دیدارم با جلال بود. او از من خداحافظی کرد و همراه ستون نیروهای پشت سرش رفتند جلو…
منبع: گنجینه ل۱۰