حالا نوبت خداست

شهید احمد قریشی به روایت دکتر محمدرضا عسگری (عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرج و امور بین الملل دانشگاه)

از سنوات پیش از انقلاب با این شهیدان بودیم. در دهه ۵۰ بود که نماز جماعت را در مسجد جامع کرج ابتدای خیابان چالوس به امامت مرحوم آسید حسن مدرسی اقامه می‌کردیم.

دوران کودکی ما در مسجد گذشت و درواقع آشنایی مان از آنجا شکل گرفت.

سه نفر بودیم: من، محمود و احمد.

با وجود آنکه سن مان نمی رسید، اما همواره گوشه ای از مسجد نماز می‌خواندیم.

در محله، هیئتی بود به نام حضرت علی اصغر(ع). هر زمان مجالی می‌یافتیم سری به آنجا می‌زدیم. احمد تا می‌توانست خدمت می‌کرد. ما هم به دنبالش روان بودیم. قرآن پخش می‌کردیم، سینی چای می‌چرخاندیم و هزار و یک کار دیگر. پدر بزرگوارشان آسید کمال قریشی هم متواضعانه برای هیئتیان چای می‌ریخت.

آن هیئت باب رشد معرفتی و رشد انقلابی مردم شد.

* * *

کم کم فضای جامعه رنگ انقلاب به خود گرفت. احمد در پخش اعلامیه بسیار کوشا عمل می‌کرد. من و محمود هم شب به شب دیوارنویسی می‌کردیم.

* * *

سال۵۹ احمد وارد سپاه کرج شد و تحت آموزش در پادگان امام حسین (ع) قرار گرفت و سپس معاون بسیج مستضعفین کرج شد. او دو سه سالی از من و محمود بزرگتر بود. ما آن زمان هنوز محصل بودیم.

احمد را می‌دیدم و لذت می‌بردم. الگویم شده بود و دوست داشتم پایم را جا پای او بگذارم. اما او همواره توصیه می‌کرد که اول باید دیپلم بگیریم. احمد وقتی اشتیاقمان را دید قول داد ترتیبی بدهد تا بتوانیم دوره های آموزشی بسیج را از نزدیک ببینیم و شرکت کنیم.

از صبح بعد از نماز تا غروب، پا به پای ما و سایر نیروهایش بود و همراهی مان می‌کرد.

* * *

از همان ابتدا که احمد را شناختم تا انتهای عمرش، همیشه در مسیر حق بود و همیشه پیشتاز.

* * *

سال ۶۰ عاقبت وارد سپاه شدم.

یک روز تلفن دفتر عقیدتی سیاسی زنگ خورد. احمد قریشی بود. تبریک گفت و از من خواست بروم پیشش. گفت بیا که می‌خواهم توصیه هایی به تو کنم.

من هم اطاعت کردم. بعدازظهر ساعت ۴ به ساختمان بسیج در خیابان کسری رفتم. وقتی همدیگر را دیدیم سفارش هایی به من کرد که اولین آنها نماز بود.

اعتقادم بر این است که تفاوت ما و امثال شهید احمد قریشی در باورها و تقیدات است. از جایی به بعد، گویی دنیا برای آنها حکم زندان را پیدا می‌کند. آنها محبوب خدا می‌شوند و خدا نیز دوستدارشان.

عجیب بود که آن زمان، یک جوان ۲۰ ساله به یک نوجوان ۱۷ ساله سفارش می‌کند که اگر می‌خواهی نلغزی، اول از همه نمازت را اول وقت بخوان. تو دیگر باید منش پاسداری پیدا کنی. یک پاسدار، نمازش را به وقت می‌خواند.

بعد از نماز، سایر اصول و فروع دین را برایم گوشزد کرد.

بعد از این حرف ها، پرسید ازدواج کرده‌ام یا نه؟ گفتم هنوز قسمتم نشده است.

بعد درباره‌ی حقوقم سوال کرد و گفتم ۱۸۰۰ تومان.

ادامه داد: این ماه حقوق گرفته‌ای؟

جواب دادم: هنوز نه

آسید احمد گفت: هر زمان که حقوق گرفتی، سوار موتورت شو و بیا پیش من.

پرسیدم: چرا؟

گفت: همان‌موقع می‌گویم.

خیلی ذوق داشتم بدانم چه کار دارد. می‌دانستم که بلاشک کار خوبی است. من و احمد، رابطه مرید و مراد داشتیم. او متخلق به اخلاق و آداب اسلامی بود.

حقوقم را که گرفتم، خوشحال و شاد سوار بر موتور شدم و دوباره به ساختمان بسیج رفتم.

تشویقم کرد و گفت: سیامک[۱]! خرج یک ماهت چقدر است؟

گفتم: با احتساب هزینه بنزین موتور، ۳۰۰ تومان

گفت: پس ۱۵۰۰ تومان از حقوقت را نیاز نداری

گفتم: بله

گفت: مطمئنی؟

با اطمینان گفتم: آقا سید! هرچه شما بگویی

گفت: پس بلند شو برویم.

لباسهایمان را عوض کردیم، لباس سپاه را از تن درآوردیم و با لباس شخصی سوار بر موتور شدیم و راه افتادیم. احمد سفارشم کرد که به کسی چیزی نگویم و من متعجب بودم که دلیل این رفتارهایش چه می‌تواند باشد!

به اسلام آباد رسیدیم. از موتور پیاده شد. دیدم رفت جلو و درب خانه‌ای بسیار محقر را زد که بیش از آنکه شبیه به خانه باشد، درواقع یک آلونک بود.

بچه ای در را به روی او باز و سلام کرد.

احمد از او خواست مادرش را صدا کند. خانمی آمد جلوی در. احمد پس از سلام و عرض ادب مقداری پول به او داد و گفت به مرحوم همسرت بدهکار بودم و حال که مجالی یافته‌ام آمده‌ام با این پول حلال و طیب، دِین خودمان را ادا کنیم.

احمد ۱۵۰۰ تومان از حقوق خودش را گذاشت روی ۱۵۰۰ تومان حقوق من و ۳۰۰۰ تومان را تقدیم زن کرد.

از آن روز به بعد کارمان همین شد. ماهی یک بار می‌رفتیم دم خانه‌ی یک فقیر و به همین بهانه کمکشان می‌کردیم.

همیشه موقع برگشت احمد سرمست و خوشحال می‌گفت: سیامک می‌بینی چه احساس خوبی داریم؟ حالا نوبت خداست که ما را نگاه کند… او همیشه با ناراحتی می‌گفت: محمود با آنکه از من کوچکتر بود، اما سبقت گرفت. نمی‌دانم چرا خدا مرا نمی‌پذیرد؟

احمد آن زمان و تا همین اواخر هم که کمک می‌کرد، از من قول می‌گرفت که از این ماجراها برای کسی چیزی نگویم. می‌گفت: شتر دیدی ندیدی!

اما حالا که او به شهادت رسیده دیگر وقت گفتن است…

یاد شهید احمد قریشی عزیز را گرامی می‌دارم. همچنین یاد برادر عزیزش محمود جانمان را و نیز پدرش و پسرعموهایش. شهیدان قریشی به گردن همه مردم کرج حق دارند. آنها خانواده‌ای ریشه دارند. ما هرچه داریم از آنها داریم. ان شالله توفیق داشته باشیم که راهشان را با همت و شناخت و شعور ادامه دهیم و روز قیامت آنها دست ما را بگیرند.

نویسنده: زینب رسولی


[۱] آن زمان شهید احمد و محمود قریشی من را سیامک صدا می‌کردند.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search