درباره شهید بسیجی دانش آموز؛ سید علیرضا جوزی
بهار روزهای آخر فروردینماه را میگذراند. علیرضا خستهتر از همیشه با شانههایی فروافتاده و لب و لوچهی آویزان قدم بر می داشت. روزگار بر وفق مرادش نچرخیده بود که آنطور پریشان می نمود. هرکس که او را از چتدکیلومتری میفهمید اتفاقی افتاده اما چه اتفاقی؟
علیرضا تصمیم داشت تا وقت اذان چند دقیقهای زیر سایهی درخت چنار خستگی در کند اما پشیمان شد. جلوی بقالی نشست و در خود فرورفت. مدت زمان زیادی نگذشت که سروکلهی حمید رحیمیان و برادرش سعید پیدا شد. حمید که از دوستان گرمابه و گلستان او بود دلیل حال نزار علیرضا را جویا شد.
علیرضا گفت: رفته بودم سپاه که فرم اعزام بگیرم.
_خوب این که ناراحتی نداره.
_تونستم کپی شناسنامه رو دستکاری کنم اما کافی نیست. اصلشم میخواد. به سن قانونی نرسیدم. مامان بابا هم رضایت نمیدن. من حتما باید برم جبهه حمید.
حمید تازه علت بیقراریهای رفیقش را فهمید. سکوت تلخی بینشان جاری شد و همه در اندیشهی خود فرو رفتند. در این میان برادر بزرگتر علیرضا به جمعشان پیوست.
_شماها چرا ماتم گرفتید؟
علیرضا سر بلند کرد. نمیدانست صلاح است ماجرا را برای برادر تعریف کند یا نه. اما دل را به دریا زد و هر آنچه از سر گذرانده بود برایش بازگو کرد. چهرهی برادر رفته رفته سرخ و سرختر میشد. اینقدر سرخ که علیرضا از گفتهی خود پشیمان شد.
_خواب و خیال جبهه رو از سرت بیرون کن علیرضا. الان زمان درس و مشقته نه تفنگ دست گرفتن.
سکوت کرد اما ذرهای از التهابش کم نشد.
_فهمیدی چی گفتم؟ جبهه بچه بازی نیست.
علیرضا حرفی نزد. برادرش راهش را کشید و رفت. حمید دست رو شانهی او گذاشت: یه وقت ازش دلخور نشیا. برادرته. نگرانته. صلاحتو میخواد.
علیرضا سر تکان داد. هنگام اذان در صف نماز مسجد نشسته بودند که حمید بیمقدمه گفت: فردا میریم سپاه. یه کاری میکنم دیگه کسی برای اعزام بهت گیر نده.
علیرضا در پوست خود نمیگنجید: خدا خیرت بده. یعنی میشه باهات بیام جبهه؟
_توکل بر خدا.
شب با مادر دربارهی سفرش صحبت کرد و از او خواست رضایت بدهد. مادر مخالف بود: تو عصای دست منی. بعد از برادرات دلم به تو خوشه. همینطوری دلم شور اونا رو میزنه. نمی تونم تو رو هم بفرستم تو دهن شیر.
علیرضا با یکدندگی سر حرف خود مانده بود: همهی ما مسلمونیم. فرقمون با بقیه تو این شرایط معلوم میشه. من باید برم جبهه.
روز بعد صبح علیالطلوع با حمید راهی سپاه شد.
مسئول اعزام کمی عنق بود. وقتی دربارهی اصل شناسنامه پرسید، حمید قبل از آنکه علیرضا به من من بیفتد پیش دستی کرد و گفت: شناسنامهاش گم شده. قول میده پیداش کنه و براتون بیاره.
مرد که مشخص بود حرفهایشان را باور نکرده به کارش مشغول شد: کم قصه سرایی کنید. گوش من از این حرفا پره.
حمید ناگهان از کوره در رفت. کف دستش را صاف وسط میز مسئول اعزام نشاند و داد و بیداد راه انداخت.
_شما اصلا کی هستی که میخوای شناسنامه بگیری؟ کی شما رو پشت این میز نشونده؟
بقیه با سروصدای بیسابقهای که از سمت اتاق بلند شد جلو آمدند و جویای علت شدند. مسئول که تاب این همه شلوغی را نداشت برگه ای را پر و امضا کرد و گفت: بفرما اینم از رضایت نامهات. برید که دیگه این اطراف نبینمتون.
علیرضا با خوشحالی برگه را گرفت و با حمید بیرون رفتند. هرچند حمید بخاطر سروصدایی که به راه انداخت از اعزام محروم شد اما به گفته ی خودش بلد بود چطور خودش را به جبهه برساند
منبع: کتاب شاگرد کلاس هشتم