خاطراتی از شهید سیدعطاءالله میرمحمدی ۲

عاشقان را سرِ شوریده به پیکر عجب است…

نوکری و روضه خوانی اهل بیت (علیهم‌السلام) ارثی بود که از پدر به سید عطا و برادرش سید اکبر رسید. سید اکبر زودتر ازسید عطا و در عملیات مسلم ابن عقیل در حالیکه رزمنده لشکرحضرت رسول بود درسال ۶۱ در جبهه سومار به شهادت رسید و سید عطا هم سال بعد در عملیات خیبر به صف شهدا پیوست. این دو برادر از جوانان خوب محله خزانه بخارایی در جنوب تهران بودند و مسجد جامع خزانه خانقاهِ این دو عاشق بود. شهید سیدعطا میرمحمدی جوان خوش‌تیپ، خوش هیکل و زیبا بود و جزء اولین جوان‌های تهران بود که لباس سبز پاسداری را پوشید. در گردان‌های ۹گانه سپاه تهران، ارشد یکی از گروهان‌های گردان ۸ سپاه بود. در وصف پاسداران این گردان همین بس که از بنیان گذاران دو لشکر قدرتمند تهران یعنی لشکر حضرت رسول(ص) و سیدالشهدا(ع) بودند. بخشی از ماموریتی که به این گردان محول شد حفاظت از بیت امام و شخصیت‌های انقلاب بود و بعد از تهاجم رژیم بعثی، بخشی از رزمندگان این گردان، حماسه سازِ بازی دراز شدند. سیدعطا به علت توانمندی که داشت در آموزش رزمندگان و پاسداران فعال بود و پاسداران و بسیجیانی که در پادگان امام حسین (علیه السلام) دوره‌های آموزشی را گذرانده‌اند این شهید را به یاد‌ می‌آورند. مَشام سید نسبت به بوی عملیات حساس بود و به محض اینکه خبردار میشد عملیاتی در پیش است خودش را به جبهه میرساند. سید تخصص بالایی در استفاده از تفنگ ۱۰۶ داشت و به قول بچه ها، گلوله را هدر نمی داد و هنر دیگرش هم هدایت آتش روی مواضع دشمن بود و قد و بالای  رشید سید هم دیده بانی را برای او آسان میکرد. سید بعد از عملیات والفجر۲ به تیپ سیدالشهدا(ع) و به واحد ادوات آمد و تلاش او و همرزمانش در واحد ادوات در پشتیبانی آتش برای رزمندگان مستقر در خط، موجب  تثبیت منطقه عملیاتی والفجر ۴ در دشت پنجوین و ارتفاعات لری شد.

سید عطا روضه خوان و نوحه خوان امام حسین (علیه السلام) بود و هرکجا قرار‌ می‌گرفت یک عده دورش جمع‌ می‌شدند. به قول بچه‌های جبهه همه را با یک یا حسین به خط می‌کرد. حلقه مریدان و دوستداران سید به محض برگشتن سید از جبهه دورش تشکیل می‌شد. سیدعطای خوش صدا و خوش تیپ، این عاشقان و مریدانش را به حضور در جبهه ترغیب و تشویق می‌کرد و پاتوقِ هر شب بچه‌های از جبهه برگشته، منازل شهدا و شنیدن مداحی عاشقانه سیدعطا بود. البته سید هم مثل مداح‌های جبهه‌ای آن روزها، زیاد اهل ساز و برگ نبود سید خیلی با سوز می‌خواند و سیادتش هم تاثیر روضه خوانی‌هایش را صد چندان میکرد.

سید برای آخرین بار برای عملیات خیبر عزم جبهه کرد و همسر جوان و دو دختر خردسالش را به خدا سپرد.

عملیات خیبر مصاف همه اسلام با همه کفر در جزیره مجنون بود. الان هم مرور خاطرات عملیات خیبر، حماسه سازانش را مجنون میکند. عملیاتی که دشمن از نظر امکانات همه چیز داشت و ما هیچ. عملیاتی که دشمن کنترل کامل بر تیر داشت. از زمین و آسمان هر نقطه‌ای که گلوله سنگین و یا منحنی زنی شلیک‌ می‌کرد، دخلش را‌ می‌آورد. اگر از دهانه قبضه خمپاره‌ای، گلوله‌ای به سمتش شلیک‌ می‌شد بلافاصله گلوله‌ای را روانه موضع شلیک‌ می‌کرد. اینجا بود که کار بچه‌های ادوات کارِستان بود: یا تغییر سریع موضع قبضه و یا به جان خریدن بارانی از گلوله…!

آنقدر تانک توی جزیره ریخته بود که با دیدن یک جیپ تفنگ ۱۰۶ چندین لوله تانک برای شکارش قفل‌ می‌شد و در کسری از ثانیه تفنگ ۱۰۶ با خدمه‌اش مفقود‌ می‌شدند.

ادواتی بودن توی عملیات خیبر سرِ نترس می‌خواست!

 

آقا عطا

ما ۱۹ اسفند سال ۵۸ با یکدیگر ازدواج کردیم. همسر اول شهید میرمحمدی دخترعموی ایشان بود که ۳ روز بعد از وضع حمل و به دنیا آمدن اولین دختر از دنیا رفت.

اوایل آقاسید عطاءالله در شرکت ساعت گالو فعالیت‌ می‌کرد. یک ماه مرخصی بدون حقوق گرفت و به پادگان امام حسین(علیه السلام) رفت تا آموزش نظامی ببیند. بعد از این مدت به خاطر پیشرفت‌هایی که در کارش داشت،‌ در پادگان ماندگار شد و کلا با شرکت گالو تسویه کرد. آقاعطا پس از مدتی در همان پادگان مربی سلاح شد و به رزمندگان تازه وارد آموزش‌ می‌داد تا اینکه معضل ترور شخصیت‌های کشور پیش آمد و ایشان را برای حفاظت از شخصیت ها انتخاب کردند.

آقاعطا محافظ آیت الله موسوی اردبیلی رئیس وقت دیوان عالی کشور شد اما پس از مدتی که اوضاع کشور آرام‌تر شد، به پادگان امام حسین(علیه السلام) برگشت تا آموزش نیروها را ادامه دهد. در این مدت برای شرکت در عملیات‌ها به جبهه‌ می‌رفت و دوباره برای آموزش نیروها به تهران برمی‌گشت. تا این که در سومین اعزام خود و بعد از گذشت ۴ سال از زندگی مشترکمان به تاریخ ۷ اسفندماه ۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید.

به نقل از همسر شهید

 

راه گشا

ما ۷ برادر و یک خواهر بودیم که آقاعطا اولی و من آخری هستم و ۱۹ سال با ایشان تفاوت سنی دارم. پدر و مادرم فقط مذهبی نبودند بلکه انقلابی هم بودند. پدرم حتی در جریان قیام ۱۵ خرداد نیز حضور داشت.

خانه پدری مان در خزانه بخارایی بود. آقاعطا هیچگاه تنها زندگی نمی‌کرد و قائل به آن نبود. به گونه‌ای بود که حواسش به تمام نوجوانان مسجد جامع بود و نقش هدایت و پدری‌ آن‌ها را ایفا‌ می‌کرد.

سید عطا در گردان ادوات لشکر سیدالشهدا(علیه السلام) فعالیت‌ می‌کرد و متخصص سلاح ۱۰۶بود.

سید اکبر برادر دوم من همواره‌ می‌گفت که اگر از جبهه برگردد‌ می‌خواهد با یک همسر شهید ازدواج کند. اما زودتر از آقاعطا شهید شد. سیدرضا نیز راه سیداکبر را پیش گرفته بود و معتقد بود که باید با یک همسر شهید ازدواج کند که در نهایت بعد از شهادت آقاسیدعطا با همسر وی ازدواج کرد.

یک روز سیدرضا تعریف‌ می‌کرد که در زندگی به مشکلات زیادی خورده و فشار زیادی به او وارد آمده بود. از این رو سر مزار سیدعطا رفت و لب به شکایت گشود که حال که وظیفه نگهداری از همسر و فرزندانت را برعهده من گذاشتی مرا در مشکلاتم راهنمایی کن. تا مدت‌ها سیدعطا هر شب به خواب او‌ می‌رفت و وقایع را برایش شرح‌ می‌داد و در دوراهی‌ها راهنمایی‌اش‌ می‌کرد تا زمانی که ظاهرا سید رضا این مطلب را برای یکی از دوستان صمیمی خود تعریف‌ می‌کند که حتی دوستش‌ می‌گوید چرا این موضوع را برای من بازگو کردی. بعد از آن بود که سیدعطا دیگر به خواب سیدرضا نیامد.

با این حال ارتباط ذهنی ما برادران و پدرمان از ابتدا هم با هم زیاد بود. نیازی به دیدن خواب هم نیست. ناخودآگاه تا فکر آنها را‌ می‌کنیم و کمک‌ می‌خواهیم از جایی کمک‌ می‌رسد و راه باز‌ می‌شود.

زمان بازگشت پیکر سیدعطا من ۱۰ ساله بودم. مراسم تشییع بسیار شلوغ و جمعیت از فلکه سوم تا فلکه اول خزانه را فرا گرفته بود. یادم هست که آن روز خیلی بیش از حد گریه‌ می‌کردم. ناگهان مادرم مرا دید و با تَشر به من گفت:”چرا گریه‌ می‌کنی؟ برادرت در راه خدا رفته و تو هم باید به همین راه بروی. گریه نکن و اشک هایت را پاک کن…” من که تا آن لحظه به شدت گریه‌ می‌کردم با این حرف مادر، ساکت شدم. مادرم اینگونه انقلابی بود که حتی از فرزندان خود در راه خدا‌ می‌گذشت. مادرم همیشه‌ می‌گفت:” قد رعنای عطا و کاکل خونین اکبر فدای سر حضرت علی اکبر(ع)…”

به نقل از برادرشهید

 

بهترین طبیب

یکی از فامیل‌های ما نابینا بود. روز تشییع بالای سر پیکر آقاعطا حضور داشت. صورت آقاعطا در اثر اصابت خمپاره از بین رفته و تنها قسمتی از آن باقی مانده بود. او به همان قسمت دست کشید و به صورت خود کشید. بینایی خود را بازیافت البته تا ۲ سال بیشتر عمر نکرد.

به نقل از برادرشهید

 

روزهایی که هنوز شبکه‌های اجتماعی به دنیا نیامده بودند، بازار وبلاگ نویسی گرم بود و یکی از وبلاگ‌های پرخواننده، وبلاگ «دختران باباعطا» بود. وبلاگی پر از عطر شهدا و با هدایت دختر شهید سیدعطاالله میرمحمدی. آدرس وبلاگ: http://babaata.blogfa.com

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search