خاطراتی از شهید فرامرز (مهدی) اصفهانی
- انتظار بی پایان
مدت خدمت سربازی اش را در جبهه گذراند. پس از پایان دو سال، باز هم هوای رفتن داشت. در برابر ناراحتی مادر که می گفت: دو سال انتظار کشیدم که خدمت سربازی ات تمام شود و سالم برگردی، می گفت: ما در برابر خون شهیدان مسئولیم. باید به جبهه برویم و اسلحه های برادرانی را که در حین نبرد به شهادت رسیده اند را برداریم و راه آنان را ادامه دهیم.
- افطار با خون
پس از دریافت برگه پایان خدمت باز علاقمند به حضور در جبهه های جنگ بود و بدنبال آن مدتی در پزشک قانونی جهت شناسائی و عکسبرداری از شهداء مشغول فعالیت گشت و چون این ایام مصادف با ماه رمضان بود، پس از فراغت، هنگامی که به منزل باز می گشت بر اثر دیدن پیکرهای پاک و غرقه به خون شهداء در طول روز دائما در فکر فرو می رفت بطوری که از افطار باز می ماند.
- مأنوس با قرآن
فرامرز آن اواخر به کلی دگرگون شده بود. کمتر سخن می گفت و بیشتر دعا می خواند. هنگام اقامه نماز آنچنان سر به سجده می نهاد و با خدای خویش راز و نیاز می نمود که انسان بی اختیار با شنیدن آنها به گریه می افتاد و از خود می پرسید. که او کیست و چه می جوید و از معبود خویش چه می خواهد.
با تک تک افراد خانواده حتی پدر و مادر و دوستان بگونه ای رفتار می کرد که همه را تحت تاثیر قرار داده بود.
پرونده هائی که جهت بررسی به وی ارائه می شد بدون نوشتن آیه ای از قرآن رسیدگی به آن را شروع نمی کرد.
پس از شهادتش از طرف رئیس دادگاه یک قبض برای خانواده فرستاده شد که رسید پولهائی بود که شهید بابت اضافه کاری دریافت کرده و آنها را به حساب ۱۰۰ امام و یا جنگ زدگان واریز نموده بود.
- شوق دیدار
سال ۶۱ در آخرین محرم عمرش در مراسم سوگواری و تعزیه خوانی با ایفای نقشی بعنوان امام حسین(ع) خاطره فداکاری و ایثار و دلیری و شهامت حسین(ع) و یارانش را در راه اعتلای کلمه حق و اسلام را به نمایش گذاشت.
در جبهه همیشه آوای صوت مناجات و قرائت قرآنش از سنگر بگوش می رسید. مادامی که در جبهه بود هیچگاه نماز شب خود را ترک نکرد.
بقدری شوق دیدار حق در او اوج گرفته بود که یکی از طلبه های حوزه علمیه و فرماندهان به برادرش محمد گفته بودند که فرامرز شهید می شود.
او واقعا لایق شهادت بود و باید شهید می شد……
همسنگرانش نقل می کنند که هرگاه سخن از قیامت می شد، او از فرط شوق و ایمان، بیهوش می شد. یک شب قبل از شهادتش نیز هنگام برگزاری دعای توسل او دوباره از حال رفت.
- مرا مهدی بنامید
نام شناسنامه ای اش فرامرز بود و در خانواده به همین نام صدا زده می شد. اما در جبهه او را در گردان بنام مَهدی صدا می کردند. دوست داشت همنام امام زمان باشد.
این اواخر تصمیم داشت که در موقع مناسب نامش را عوض کند. در آخرین لحظات عمر هنگامی که بر روی برانکارد بود گفت: به پدرم بگو روی سنگ قبرم نامم را مَهدی بنویسد.
- دیدار به کربلا…
در آخرین تماس تلفنی به خانه، در برابر درخواست مادر مبنی بر اینکه برای عید مرخصی بگیرد گفت: از من نخواه که به تهران بازگردم. اینجا نوجوانان ۱۳الی ۱۴ ساله هستند که من خجالت می کشم پیش آنها از مرخصی گرفتن حرف بزنم.
سپس ادامه داد: مادر دیدار در کربلا… التماس دعا دارم….
- مثل سرورم
روز۲۲ فروردین ۶۲ فرارسید
وی خطاب به برادرش محمد گفت: دعا کن که هر دو شهید شویم
محمد در جواب گفت: دعا کن که هر دو پیروز شویم و به خانه بازگردیم
اما مهدی عاشقتر از آن بود که ماندن را به رفتن ترجیح دهد. او گفت: نه برادر! این دنیا و زندگی برای انسان زندان است. من تنها آرزو و دعایم شهادت است…
بدنبال این حرف، بعنوان آرپی چی زن و برای شکستن خط، داوطلبانه به سوی خط اول شتافت و پس از نابودی و منفجر کردن چندین تانک دشمن و گرفتن عده ای اسیر، به آرزویش رسید.
اسیران بعثی دستها را بعلامت تسلیم بالا برده و جلو می آمدند که ناگهان مزدوران پای وی را مورد اصابت گلوله قرار دادند.
زانوانش روی خاک گرم فکه قرار گرفت و آن را خونین کرد.
دیگران که دیدند خون زیادی از او رفته و دریافتند با شهادت فاصله ای ندارد، خواستند مقداری آب به او بدهند ولی او از خوردن آب امتناع کرد و از آنان خواست قمقمه اش را باز کنند و دور بیندازند. وقتی همرزمان از این کار امتناع کردند، خودش قمقمه را از کمر باز کرد و به دور انداخت و گفت: می خواهم مثل سرورم شهید شوم. مبادا از فرط تشنگی لب به آب بزنم.
در آن هنگام قرآن کوچکش را از جیب درآورد و آیه هایش را زیر لب زمزمه کرد.
چهار ساعت بعد، روحش از قفس تن آزاد شد و به دیدار معبود رفت…
بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)