جاذبه ی تشکیلاتی
سیدعطا توانایی عجیبی در جذب افراد داشت. شهید کاتبی و شهید خدیور از جمله کسانی بودند که رابطه صمیمی با این شهید داشتند. سید عطا در آن زمان با سن حدود ۲۹سال، نوجوانان و جوانانی را جذب خود کرده بود که حداکثر ۱۹-۱۸ سال سن داشتند و با او ارتباط عاطفی عمیقی برقرار کرده بودند. زمانیکه سیدعطا منزل نبود، در مسجد مشغول کارهای مختلف از جمله آموزش نظامی به بچه ها بود. شب هایی هم که حضور ایشان تا دیروقت به طول می انجامید، اجتماع بزرگ ما تبدیل به یک جمع خصوصی می شد. این جمع ها در مسجد، بیرون مسجد و یا فضاهایی که خود ایشان در نظر می گرفت تشکیل می شد.
در آن زمان فردی از جریان نفاق که کارهای تبلیغاتی منافقین را هم انجام می داد، به سمت مسجد گرایش پیدا کرده و جذب سیدعطا شده بود. سیدعطا خیلی به او بها می داد و با او صحبت می کرد. خیلی ها به سیدعطا خورده می گرفتند و این کار او را ناصحیح عنوان می کردند. شاید این رفتار سیدعطا برای ما خیلی قابل درک نبود ولی او با همین رفتارهایش سبب جذب کسانی شد که حتی شاید این نظام اسلامی را نیز قبول نداشتند.
به نقل از همرزم شهید
عاشق حضرت اباعبدالله (ع)بود
سیدعطا خیلی به چایی علاقه داشت و همیشه در جمع های دوستانه، بساط چایی فراهم بود. ایشان به حضرت اباعبدالله علاقه و ارادت خاصی داشت و چون صدای خوبی هم داشت، گاهی اوقات نوحه و یا روضه ای می خواند. سیدعطا، تویوتا وانتی داشت و ما یک جمع ۸-۷ نفره بودیم که مشتری دائم آن محسوب می شدیم و شب گردی ها را در کنارهم گاهاً تا سحر می گذراندیم. این شب گردی تنها معطوف به ماه مبارک رمضان نبود و بعد از ماه مبارک هم ادامه داشت.
ورود ما به این فضاها سبب می شد خلأهای فکری، روحی، عاطفی و محرومیت هایی که گاهاً از سوی خانواده هایمان احساس می کردیم پر شود. سید عطا با روحیه دلی و لحن و بیانی که داخل و بیرون خانه داشت همه را جذب خود می کرد. در نهایت نیز، توصیه و سفارش ایشان باعث شد که ما هم لباس مقدس پاسداری را بر تن کنیم و در این عرصه به این نظام مقدس خدمت کنیم.
به نقل از همرزم شهید
لباس پاسداری(۱)
آشنایی من با سیدعطا به حضور ایشان در مسجد جامع خزانه بخارایی برمیگردد. اوقات خوب و باصفایی با این عزیز داشتیم. در آن زمان، جوانان و نوجوانان به لحاظ شرایط خانوادگی و فضای اجتماعی دچار یکسری کمبودهای عاطفی و خلأهای روحی بودند. فضای مسجدجامع هم یک فضای خاصی بود که همچنان هم باقی مانده است.
در سال ۶۱ که فضای کشور به لحاظ فکری و شرایط اجتماعی به شدت توسط منافقین آلوده شده بود، سیدعطا باهمان لباس پاسداری در کوچه و خیابان حضور پیدا می کرد. (آن موقع، هرکسی جرأت پوشیدن لباس پاسداری به دلیل مسایل امنیتی و مباحث مربوط به ترور و آدم ربایی و غیره را نداشت. همچنین منافقین هم در آن زمان دارای نفوذ خاصی در جامعه بودند و میتینگ های مختلفی در سطح شهر برگزار می کردند و در محله خزانه هم دارای پایگاه مستحکمی بودند که البته بعدها برخی از آنها را دستگیر و اعدام کردند.) همین موضوع سبب توجه بیشتر بقیه به ایشان شده بود.
به نقل از همرزم شهید
لباس پاسداری(۲)
ما یک اعتقادی داشتیم که برخلاف سیدعطا هیچ گاه درعموم از لباس پاسداری استفاده نمی کردیم و البته، هرزمانی سیدعطا لباسش را درمی آورد، برسر آن دعوا داشتیم که چه کسی بلافاصله آن را بر تن کند. عکس های آن زمان را دارم که مثلاً با همین لباس، شهید کاتبی هم عکس انداخته است. من هم آرم های لباس بچه ها را از تنشان جدا می کردم.
یک روز بنده، شهید کاتبی و شهید خدیور به همراه سیدعطا با تویوتا وانت به سمت پادگانی در بوم هن حرکت کردیم. بنده، شهیدخدیور و شهید کاتبی عقب ماشین نشسته بودیم و بر سر لباس سیدعطا دعوا می کردیم و هرکسی تلاش می کرد گوشه ای از این لباس را برای خود بردارد. طبق معمول، آرم لباس سیدعطا به من رسید.
نان بازوی خودتان را بخورید
ایشان جدای احترام و ادب بسیار زیادی که برای پدر و مادرش قائل بود ،یک استقامت و صبوری خاصی داشت. سیدعطا به ما هم بسیار سفارش می کرد که حتماً احترام بزرگترها خصوصاً پدر و مادر را داشته باشید. شهید عطا به حلال یا حرام بودن روزی خیلی تأکید داشت و برای بچه ها در این رابطه خیلی صحبت می کرد. دائماً تأکید می کرد که باید در زندگی تلاش کرد و سختی کشید و می گفت: نان بازوی خودتان را بخورید و منتظر کسی نمانید.
به نقل از همرزم شهید
پلاتین برد ایرانی
سیدعطا در کار ادوات هم یک مهارت خاصی داشت و البته لازمه این کار، برخورداری از هوش و ذکاوت بالا بود که ایشان داشت. چون مانع ورود پلاتین بُردِخارجی به کشور می شدند، حتی در اواخر عمرش یک پلاتین برد ایرانی اختراع کرد.
به نقل از همرزم شهید
نمی خواستم باورکنم که سیدعطا شهید شده است
شهادت ایشان در عملیات خیبر اتفاق افتاد. اکثر بچه های محل هم در این عملیات شرکت کرده بودند. در آن زمان من در گردان تخریب لشگر۱۰ بودم. در آن عملیات پیشروی داشتیم و به سمت جلو حرکت می کردیم که البته در آن موقع شهید عباسی هم با ما بود که متأسفانه به واسطه آتش شدیدی که دشمن بر سر ما می ریخت، این شهید را در آن منطقه جا گذاشتیم و برگشتیم.
صبح که برگشتیم، آنقدر گردان برهم ریخته بود که هیچ کس، کس دیگری را پیدا نمی کرد. من یادم هست که جزیره مجنون یک جزیره شمالی و یک جزیره جنوبی داشت. ما از جزیره جنوبی بدون اینکه خودمان بدانیم وارد جزیره شمالی شده بودیم. چون من در آنجا از گردان جدا شده بودم دنبال بچه محل ها می گشتم که متوجه شدم چندتن از بچه ها درگردان قمربنی هاشم از لشگر۱۰ سیدالشهدا در جزیره شمالی هستند.
به هرشکلی بود تلاش کردم خودم را به این بچه ها برسانم. در مسیر، فردی جلوی مرا گرفت و گفت: کجا میروی؟ گفتم: گردان قمربنی هاشم. گفت: وضعیت آنجا خیلی خراب است و بچه ها به دلیل آتش سنگین دشمن در کانال ها گیر کرده اند و به هیچ وجه امکان رفتن به آن منطقه نیست. گفتم: اشکالی ندارد و من به هرشکل ممکن باید به آنجا بروم. در نهایت به هرنحوی که بود خودم را به جاده ای در جزیره شمالی رساندم.
این جاده، خیلی عریض بود و هردو طرف آن نیز کانال کشی شده بود. در این کانال ها حدود ۳۰۰-۲۰۰ نفر به دلیل آتش سنگین دشمن نشسته بودند. عراقی ها هم با گوله مستقیم تانک می زدند و هیچ کس جرأت نمی کرد سرش را بالا بیاورد. خیلی اوضاع بسته و وحشتناکی بود. من دراین اوضاع توانستم بچه ها راپیدا کنم.
وقتی بچه ها را پیدا کردم دیدم خیلی پَکر هستند، گفتم: “چی شده؟” گفتند: “هیچی.” یکدفعه یکی از دوستان گفت: “خبر داری بچه محلتون هم شهید شده؟” دوستانی که آنجا بودند می دانستند من با سیدعطا یک ارتباط روحی و عاطفی خاصی داشتم. البته خودم هم یک چیزهایی متوجه شده بودم ولی نمی خواستم باور کنم و به روی خودم بیاورم چراکه می دانستم سیدعطا هم در این گردان حضور داشته است.
خلاصه دوستان ما یک جوری به ما فهماندند که او هم ظاهراً شهید شده است. زمانیکه این حرف ها را شنیدم دیگر در حال خودم نبودم و نمی دانستم چه کار می کنم. تلاش داشتم به هرشکلی که شده به آن طرف کانال بروم. فاصله مابین کانال ها هم حدود ۲۰-۱۵ متر بود و اگر کسی بلند می شد بلافاصله با گوله تانک می زدنش.
به هرحال به هر نحوی که شده طول این کانال را طی کردم. بعضی به من می گفتند که نرو ولی من گوش نمی کردم و به راه خود ادامه می دادم. وقتی با ترفندها و کلک های مختلف به انتهای کانال رسیدم. نزدیک سیدعطا شدم. (کسانی در کنار کانال ها بودند و با خمپاره هایی که می انداختند سعی می کردند از بچه ها در مقابل دشمن پشتیبانی کنند. وظیفه سیدعطا هم همین بود. ظاهراً سیدعطا چند دقیقه ای کنار جاده نشسته و درحال استراحت کردن بود که یک گلوله خمپاره ۶۰ به کنار او اصابت می کند و نیمی از صورت سیدعطا متلاشی می شود و به شهادت می رسد.)
زمانیکه رسیدم دیدم چند تا از بچه های گردان، ماتم زده کنار جاده نشستند و اصلاً هم برایشان اهمیت ندارد که چه چیزی شلیک می شود، چه کسی شلیک می کند و به چه کسی می زند. برانکاردی هم کنار آنها بود که فردی داخل آن قرار داشت و یک پارچه سفید هم رویش کشیده بودند. به من هم نمی گفتند چه کسی است و می گفتند که یک شهیدی است. من هم اصلاً دلم نمی خواست جلو بروم و ببینم چه کسی در برانکارد است. در فضای ذهنی خودم دوست نداشتم سیدعطا باشد.
وقتی چشمم به پوتین های او افتاد با خودم گفتم خودش است و بعد می گفتم نه خودش نیست. در نهایت رسیدم کنار شهید و وقتی پارچه را کنار زدم متوجه شدم سیدعطا است. بدنم یخ کرد و دیگر در حال خودم نبودم و هیچ چیز متوجه نمی شدم. یادم نمی آید که دیگر چطور آن صحنه را ترک کردم و مرا عقب آوردند. سیدعطا از شهدای به یادماندنی ست که همواره با یاد او زندگی می کنم.
به نقل از همرزم شهید
محبت کردن هیچ خرجی ندارد
ایشان در مراحل مختلف زندگی ما تأثیرگذار بود. بعضی اوقات آنقدر با رفتار و عمل خود(بدون هیچ عمل هنرمندانه روانشناسی) به ما نزدیک می شد و با ما گرم می گرفت که ما را به شدت مجذوب خود می کرد. سیدعطا همیشه به ما می گفت: محبت کردن هیچ خرجی ندارد.
به نقل از همرزم شهید
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس