* مادر شهید سید محمد زینال حسینی:
سید محمد سال ۱۳۴۲ به دنیا آمد. از زمانی که متوجه شدم باردارهستم حس خاص و عجیبی داشتم با اینکه فرزند چهارم خانواده بود، عشق و علاقه عجیبی به او داشتم. وقتی به دنیا آمد وابستگی من به او شدیدتر شد.
این علاقه به حدی رسید که فرزندان بزرگتر همه گله می کردند که شما محمد را بیشتر از ما دوست دارید، می گفتم: «نه اینطور نیست من همه شما را دوست دارم». البته من خودم متوجه این رفتار نبودم ولی بچه ها و همسرم این را درک کرده بودند.
در شش سالگی شروع به خواندن قرآن و مداحی کرد.
وقتی به کارها و حرف های بزرگمنشانه او نگاه می کردم از اینکه نکند بلایی سر او بیاید می ترسیدم، حتی یک بار مدیر مدرسه به من گفت: «خیلی مواظب پسرتان باشید».
تمام خصلت های خوب در این بچه جمع شده بود. همیشه با خودم می گفتم که این پسرخودساخته است. انگار به همه چیز آگاهی دارد بدون راهنمایی به همه راهها وکارها مسلط بود.
خیلی به هم وابسته بودیم. با اینکه بعد از او بازهم بچه دار شدم ولی سیدمحمد از من جدا نمی شد. کم کم که بزرگتر شد خیلی افتاده و با حیا بود. با من و پدرش که حرف می زد سرش را پایین می انداخت.
***
وقتی کمی خود را شناخت و قد کشید، تلاش زیادی برای رفتن به جبهه می کرد.
هنگامی که دو برادر بزرگش در جبهه بودند او هم اصرار به رفتن داشت؛ به او می گفتم: «محمد جان وقتی برادرهایت جبهه هستند تو دیگر لازم نیست بروی». او هم می گفت: «نه مامان هرکسی سهم خودش را دارد. مگر فردا من را در قبر او می خوابانند که آنها به جای من رفته باشند. در آخرت جواب جدم حضرت زهرا (س) را چگونه بدهم؟».
***
چون سنش کم بود شناسنامه اش را دو سال بزرگتر کرد و رفت جبهه. اولین بار رهسپار کردستان شد، هوا خیلی سرد بود به طوری که پاهایش زخمی شده، تاول زده و تمام مویرگ های آن خشک شده بود؛ محمد را برای مداوا به پزشک بردم آنقدر درد می کشید و ناله می کرد که گفتم حداقل این باعث می شود که دیگر جبهه نرود. اما بعد از دو ماه که پاهایش کمی بهتر شد باز هوای جبهه کرد و با ذوق و شوق عازم شد.
***
عاشق امام حسین(ع) بود؛ یادم می آید یکی از دوستانش به او مهر کربلا داده بود. به اندازه جانش از آن مهر مواظبت می کرد. یک روز که اتفاقی با یکی از دوستانش آب بازی می کردند، مهر توی جیبش خیس و یکدفعه شل می شود. با دیدن این وضعیت زد زیر گریه. می گفت: «این مهر تربت امام حسین (ع) است؛ باید خیلی مواظبش باشم». آن را با هزار مکافات خشک کرد تا درست شد.
همیشه وقتی از جبهه به مرخصی می آمد، می گفت: «در جبهه همه با بوی امام حسین آشنایی دارند و گاهی از عشق این عطر که در فضای آنجا می پیچد خوابم نمی برد».
***
پیکر او ۱۰ سال بعد از شهادتش آمد.
فردای روزی که به ما گفتند پیکرش را می آورند، زیاد مطمئن نبودم که خودش باشد؛ با خودم گفتم: «من چه چیزی را باید ببینم اصلا از کجا معلوم که او خودش باشد».
قرار شد در مسجد محل، او را تشیع کنند. شب قبل به خواب دوستش رفته بود و به او گفته بود: «فردا زیارت عاشورا داریم تو هم بیا، من مسجد هستم». دوست او صبح زود به مسجد قیاسی می آید وقتی می بیند مسجد پر از جمعیت است، متوجه می شود پیکر محمد را آورده اند. وقتی ما او را دیدیم با گریه و زاری گفت: «محمد دیشب به خواب من آمده و گفته من مسجد هستم بیا آنجا». وقتی حرف های دوست محمد را شنیدم، دیگر باورم شد که شهدا واقعا زنده هستند و به همه چیز آگاه هستند؛ ما مرده هستیم.
***
وقتی ده ساله بود خوابی دیدم که به حساب خود خیلی خوب آن را تعبیر کردم و با خود می گفتم این پسر به یک جایگاه بالایی خواهد رسید.
دو مرغ آسمانی زیبا که خیلی عجیب بودند او را از حیاط به بیرون برده و به سمت آسمان کشیدند. منقارهایشان زیر بغل محمد بود تا کم کم دور شدند. من با داد و فریاد به سر و سینه خودم می زدم و می گفتم محمد را بردند و از ترس اینکه از بالا سقوط نکند فریاد می زدم محکم نگهش دارید. دستهای محمد تبدیل به بال شد و به من گفت: «مامان نترس نمی افتم؛ کم کم آنها ناپدید شده و از خواب پریدم».
من این خواب را برای کسی تعریف نکردم و به مرور یادم رفت؛ اما وقتی که خبر شهادت محمد را به من دادند؛ یکدفعه یادم آمد و با خود گفتم شهادت بالاترین درجه ای است که خدا آن را به هر کسی نمی دهد، اما محمد به درجه والایی رسیده بود که شهادت را نصیب وی کرد.
***
سید محمد طی حضورش در جبهه ۳ بار مجروح و شیمیایی شد. او 31 خرداد ماه ۱۳۶۶ در عملیات نصر ۴، در منطقه ی “ماووت” در اثر اصابت گلوله ای بر سینه اش به شهادت رسید.
سید مجتبی نیز در عملیات سیدالشهدا (ع) 14 اردیبهشت سال ۶۵ در منطقه عمومی فکه به فیض شهادت نائل شده بود.
* مادر شهیدان زینال حسینی سال ۱۳۹۶ به فرزندان شهیدش پیوست.