درباره شهید عبدالله قره تگینی به روایت خواهر شهید
من تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواندم. نه علاقهای به مدرسه داشتم و نه آن زمان کسی به چنین مسائلی اهمیت میداد. خانه نشین شدم و از این وضعیت راضی بودم.
از ماه مهر گذشته بودیم که روزی به منزل برادرم رفتم. به تازگی از جبهه برگشته بود و من سخت دلتنگ.
پرسید: برای چه آمدهای اینجا؟
گفتم: مدرسه که نمیروم. گفتم سری به برادرم بزنم.
به شدت ناراحت شد. این را از چشمهایش خواندم. گفت: حتما باید درس بخوانی. باید به مدرسه برگردی و تحصیلت را ادامه بدهی.
هرچه قسم و آیه دادم که از درس خوشم نمیآید افاقه نکرد. دستم را گرفت و از میدان خراسان تا ته اتابک خیابانها را متر کردیم و به خیلی از مدارس سر زدیم. چون از سال تحصیلی گذشته بود جا نداشتند که مرا ثبت نام کنند. با این حال، باز هم برادرم ناامید نشد. انقدر پرس و جو کرد تا موفق شد.
من که تسلیم شده بودم دیگر حرفی نزدم. انگار خیالش راحت شده بود. دست رو شانه ام گذاشت و گفت: تو حتما باید برای خودت کسی بشوی. سخت بچسب به درس و مشقت. اینطوری آیندهات روشن خواهد بود.
منبع: گنجینه ل۱۰