درباره شهید دانش آموز بسیجی؛ سید علیرضا جوزی
خبر کوتاه بود و تحیرآمیز. خبری که در اوج گرمای تابستانی دلهای سرمازدهی رزمندگان و کل ملت ایران را پر از شادی کرد. حوالی ساعت دو بعد از ظهر صدای اخبارگوی رادیو از بلندگوهای پادگان به گوش رسید که: جمهوری اسلامی ایران قطعنامهی ۵۹۸ سازمان ملل را در خصوص پایان جنگ با عراق پذیرفت.
واکنشها متفاوت بود. عدهای شادی زیر پوستشان دوید. عدهای هاج و واج به یکدیگر زل زدند و برخی دیگر گوشهای کنج عزلت برگزیدند و ماتم گرفتند که چرا سعادت شهادت نصیبشان نشده است.
علیرضا انگار باور نکرده بود چه اتفاقی افتاده: پس چی شد اون همه شعار؟ مگه نمیگفتن راه قدس از کربلا میگذره؟
بقیه هم نرمنرمک به حرف آمدند:
_حالا تکلیفمان چیست؟
_باور نمیکنم. جدی جدی همهچیز تمام شد؟
_مگر قرار نبود تا پایان فتنه جنگ ادامه پیدا کند؟
علیرضا همانطور که میان جمعیت ایستاده بود و نظرات بچهها را میشنید نگاهی به دوستش حمید انداخت که انگار خیلی سر دماغ نبود. در دل به برادرش بهروز غبطه می خورد که به توفیق شهادت نائل آمد اما سر خودش بیکلاه ماند. یادش آمد روزی همراه حمید و مادرش به بهشت زهرا رفته بودند. علیرضا قابعکس شهدا را با آن چهرههای خندان دیده و از مادر پرسیده بود: چرا ما شهید نمیشویم؟
انگار این حرف علیرضا به مذاق مادر خوش نیامد: این حرفها چیست که میزنی؟
_ برادرهایم همه به جبهه رفتهاند. حمید هم رفته است. این همه میجنگند اما هیچکدام شهید نشدهاند.
_شاید صلاح در این است شما بمانید و کارهای مهمتری انجام دهید.
مدت زمانی به گشت و گزار در مزار شهدا گذشت. موقع برگشت به خانه بود. تاکسی جا نداشت سه نفر را با هم سوار کند. این شد که راه مادر و علیرضا و حمید از هم جدا شد. حمید با پای پیاده برگشت و آنها با تاکسی. هرچه به خانه نزدیکتر میشدند صدای تلاوت قرآن واضحتر به گوششان میرسید. مادر تعجب کرده بود. صوت قرآن به چه مناسبتی پخش میشد؟ تا اذان که فرصت بسیار بود!
علیرضا و مادر سوالی به یک دیگر زل زدند. دلشورهای غریب به جان مادر افتاد. جلوی در خانه پارچه مشکی زده بودند. نفهمید چطور از ماشین پیاده شد. نوشتهی روی بنر را که خواند جان از تنش رفت. نوشتهای که از شهادت پسرش بهروز حکایت میکرد. علیرضا آنقدر بخاطر از دست دادن برادر اشک ریخته بود که چشمهایش باد کرده بود و دیگر نفس نداشت. حمید هم همینطور. علاقهی آن دو به بهروز وصف شدنی نبود. بهروز دو پسر داشت که علیرضا و حمید با آنها همبازی بودند. شهادت نابهنگام او ضربهی سختی را به آنها وارد کرد.
تمام خاطرات علیرضا مانند یک فیلم از جلوی چشمش میگذشت. فکر و خیال او را به حیاط اردوگاه کشاند. علیرضا آنقدر غرق در افکارش بود که حضور حمید را پشت سرش حس نکرد. حمید دست روی شانهی او گذاشت.گویا هر دو به یک چیز واحد فکر میکردند. چشم هردویشان دو دو میزد.
_حمید، واقعا جنگ تموم شد و من شهید نشدم.
حمید هم با او هم نظر بود وقتی که گفت: خوش به حال هرکس که مزد مجاهدتش را گرفت.
و بعد هر دو به آسمان چشم دوختند. در جستجوی آرزویی که نمیدانستند بعد از آن امکان رسیدن به آن را دارند یا نه!
منبع: کتاب شاگرد کلاس هشتم