درباره شهید محمودرضا انوری
به روایت مهدی انوری (برادر شهید)
بعد از آنکه خبر شهادت برادرم رسید، همراه با یکی از دوستانم به معراج شهدا رفتیم.
آنموقع هنوز ۱۵ سالم نشده بود.
به سختی میتوانستم عزای برادرم را باور کنم.
از نگهبانی اجازه گرفتم و وارد سردخانه شدیم. در طول راه تا سردخانه فقط تکرار میکردم: مگر میشود سعید را دیگر نبینم؟
دنیا دور سرم نمی چرخید، بلکه روی سرم خراب شده بود.
سردخانه میزبان ۱۰ شهید بود و من با بهت دنبال برادرم بودم.
در اواسط ردیف چپ، تابوتی با درب شکسته نگاه مرا به سوی خود جلب کرد. چه میدیدم؟! واقعا روی آن نوشته شده بود: شهید محمودرضا انوری
اشکهایم بی اختیار جاری شدند.
درب تابوت را باز کردم، به این امید که اشتباه شده باشد، اما حقیقت داشت. برادر نازنینم در تابوت خوابیده بود.
گونه هایش را بوسیدم. سرد بود، اما پر از احساس.
می دانستم که رفتنی است، اما باز هم نمی توانستم آنچه را که به چشم میبینم باور کنم.
***
روز تشییع، وارد غسالخانۀ شهدا شدم. کربلا بود آنجا.
باز هم منتظر بودم هر آن بلند شود و با هم از آن معرکه برویم بیرون. منتظر بودم دستش را دراز کند و دستم را بگیرد. چشمش را باز کند و توی چشمم نگاه کند، اما…
دیدارمان رفت به قیامت…
بازتولید