راهی که با اشک باز شد!

شهید حسن احسانی نژاد به روایتِ برادران شهیدی و علی کرمی  (همرزمان شهید)

ساعت کار سرش نمی شد. هر وقت می رفتیم سراغش، می دیدیم مشغول کار است، حتی نیمه شب! تازه مقداری از کار را هم به خانه می برد!

همیشه بین سپاه کرج و منطقه ۱۰ بر سر احسانی نژاد دعوا بود. یکی می گفت باید در سپاه بماند، دیگری می گفت باید بیاید منطقه. مسئول لجستیک منطقه ۱۰ می گفت: من سه نیرو در حد مسئول واحد به شما می دهم، در عوض احسانی نژاد را بدهید به ما.

اما احسانی نژاد دلش جای دیگری بود. او در سر هوای رفتن به جبهه را داشت. می گفت: درست است که مسئولین فکر می کنند اینجا کار زیاد است، اما اگر جنگ تمام شود و من به جبهه نرفته باشم چه؟!… من رنج می برم از اینکه اینجا هستم…

او آنقدر اصرار کرد تا بالاخره رفت…

در جلساتی که با فرماندهان سپاه داشت، تا فرصتی پیدا می کرد، بحث جبهه رفتنش را پیش می کشید. اما فقط یک جواب می شنید: «نه!»

دست آخر، شهید کلهر را واسطه فرستاد پیش شهید آجرلو. آجرلو هم با اشک در چشم و خون بر دل، گفت: من که نمی خواهم حسن آقا را اذیت کنم، ولی همچو کسی کم پیدا می شود. ما به او نیاز داریم.

سردار شهید آجرلو پس از شهادت شهید احسانی نژاد گفت: علیرغم جلوگیری و ممانعت سپاه از اعزام ایشان به مناطق جنگی و اصرار ایشان سرانجام در یکی از روزها که تلفنی تقاضای رفتن به جبهه را می نمود، با صدای بلند شروع به گریه کرد و ملتمسانه تقاضای موافقت سپاه با اعزام خود را نمود. سرانجام پس از موفقیت در کسب رضایت سپاه، گویی به آرزوی دیرینه اش رسیده بود و با روحیه ای کاملا منقلب و با نشاط، به صف مبارزان پیوست.

***

دوره ای که مسئول تعاون رزمندگان بود، مدام به شوخی حرف امام را نقل می کرد که: چه زمانه ای! دشمنان حقوق بشر، دم از حقوق بشر می زنند. بعد ادامه می داد: شده است نَقل ما! من که تا به حال رنگ جبهه ندیده ام را کرده اند مسئول تعاون که به امور شهدا برسم. کار سپاه هم برعکس شده! 

او می گفت و ما می خندیدیم…

بعد با بغض می گفت: من لایق این کار نیستم. کار شهدا را باید به کسی سپرد که با شهدا بوده باشد.

از غم او، ما هم غصه دار می شدیم…

***

بعد از شهادتش بود که تازه همه فهمیدند چه فشار کاری بالا و مسئولیت سنگینی داشته است. مدتی که در تعاون سپاه به امور شهدا و خانواده شهدا و جانبازان رسیدگی می کرد، گله و شکایت از نابسامانی ها؛ امری طبیعی بود اما تا وقتی که او بود، ما شاهد هیچ گله و شکایتی نبودیم. تمام کارهایش روی برنامه بود. گاه شاهد بودیم که تک و تنها با دست خالی، شبانه روز تلاش می کرد تا بتواند مشکلات را حل کند، که البته به کمک الهی همیشه هم موفق بود.

به همین دلیل بود که فرماندهان وقت سپاه، از جمله شهید آجرلو با رفتن ایشان به جبهه مخالفت می کردند. آنها می گفتند: احسانی نژاد از ارکان اصلی و اساسی سپاه است. او اگر حتی برای یک هفته هم برود، کار می خوابد.

اما او آنقدر گریه و التماس کرد تا بالاخره آنها را راضی کرد…

گنجینه لشکر ۱۰

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search