همیشه قبل از نماز، خودش را در آینه نگاه می کرد و محاسنش را شانه می زد.
این بار، مدتی به آینه خیره شد و دست آخر گفت: داداشی رفتنی شدم، مطمئنم که ساعتهای آخر است…
این را که گفت، پشتم تیر کشید، مطمئن بودم که پیش بینی های محسن درست از آب درمیآید.
* * *
حاج احمد متوسلیان بیسیم زد و گفت: «بروید کمک عباس شعف، اوضاعش بی ریخت است…»
کار آنقدر سخت شده بود که حاج احمد درنهایت مجبور شده بود علمدار رشید خود؛ محسن وزوایی را برای حل مشکل گردان میثم روانه خط مقدم کند. نیروهای گردان میثم، از همه سو زیر آتش شدید توپخانه قرار گرفته بودند.
با روشن شدن هوا، اوضاع منطقه خطرناکتر از قبل شد؛ هواپیماهای دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل به پرواز در آمده بودند و نیروهای در حال تردد را بمباران می کردند…
محسن همچنان برای رهایی گردان میثم در تلاش بود که یکدفعه گلوله توپی در کنارش منفجر شد.
یکی از نیروهای تیپ ۲۷ می گوید: «از پشت بیسیم شنیدیم عباس شعف (فرمانده گردان میثم) می خواهد با حاج احمد صحبت کند.»
حاج همت گفت: «احمد سرش شلوغ است، کارت را به من بگو»
عباس شعف گفت: «نه! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم»
حاج احمد بیسیم را از همت گرفت. صدای شعف را شنیدم که گفت: «حاجی… آتش سنگین است… آقا محسن…»
صدای گریه اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند…
توی صورت سبزۀ حاج احمد متوسلیان، موجی از خون دوید… گوشی بیسیم را توی مشت خود فشرد و چشمانش به اشک نشست… زیر لب گفت: «محسن! خوشا به سعادتت!»