به روایتِ سردار محمد هادی، فرمانده گردان المهدی(عج)
سالها قبل؛ رییس جمهور وقت، معاونانش و وزرا و وکلا را با هواپیمایی مخصوص بردند شلمچه.
حاج آقا فضلی هم به ما و تعدادی از فرماندهگردانها ابلاغ کردند که برویم شلمچه برای توضیح و تعریف خاطرات مربوطه.
اطاعت امر کردیم و رفتیم.
وقتی در سالن اجتماعات از من خواستند صحبت کنم، گفتم: من اینجا صحبت نمیکنم!
پرسیدند: چرا؟!…
گفتم: بلند شوید برویم! آقایان هر کسی که میخواهد امروز حال کند دنبال من بیاید. من جای دیگری صحبت میکنم…
یکسری بهشان برخورد. تعدادی راه افتادند آمدند، تعدادی هم نیامدند، اما هر طوری بود بردیمشان.
گفتنِ خاطرات شهدا روی خاکهای شلمچه، جایی که زمانی وجب به وجبش به خون شهدا آغشته بود، اثر عجیبی روی آنها گذاشت. کسانی که با اکراه به آنجا آمده بودند را حالا نمیتوانستیم برگردانیم!
آری! خدا ما را نگه داشته تا آن خاطرهها و حماسهها را برای نسل بعد، منتقل کنیم…
از شهدا بگوییم…
از “حاج حسین فدایی اسلام” ها…
یادم هست که وقتی به حاج حسین فدایی اسلام ابلاغ ماموریت کردم، چهار گلوله آرپیجی روی کمرش بود، یکی روی سلاحش و یکی هم روی دستش.
پل “یا زینب” شده بود قتلگاه…
آنقدر شهید داده بودیم که ناچار بودیم از روی پیکرهای شهدا عبور کنیم…
دشمن حقیقتاً دَمار از روزگارمان درآورده بود.
تیربار روی تانک دشمن، به هیچکس امان نمیداد.
به حاج حسین گفتم: برو این تانک را بزن.
او همانطور که داشت میرفت، یک خمپاره ۱۲۰ به کمرش خورد و…
وقتی بچهها را فرستادم پیکرش را بیاورند، نتوانستند چیزی از او جمع کنند و بیاورند… حتی به قدر یک مشت!…
و “حسین” اینگونه “فدای اسلام” شد…
هانیه ثقفی