درباره شهید محمد کاشیها به روایت همسر شهید:
همواره مسافر جبهه ها بود.
انگار یک دم در خانه آرام و قرار نمی گرفت.
مجروح که می شد، به محض این که زخم هایش کمی التیام پیدا می کرد، کوله بار سفر را می بست.
با تمام این ها، عدم حضورش در خانه باعث کمرنگ شدن جایگاهش نشده بود. بچه ها حتی در نبودش گوش به فرمان پدرشان بودند و سر ساعت مقرری که مشخص کرده بود به رختخواب می رفتند.
آخرین بار که آمد، مثل همیشه مایحتاجمان را تامین کرد. حتی برای مدرسه ی بچه ها دو دست لباس ورزشی خرید.
گفت: شاید این بار سفرم طولانی شود.
هرچه اصرار کردم، تا دم درب هم نگذاشت بدرقه اش کنم. در همان خانه غزل خداحافظی را خواند و رفت.
همانگونه که گفته بود، رفت به یک سفر طولانی.
سفری که بازگشت نداشت.
بازتولید (زینب رسولی)
-
مهمانِ ناخوانده
درباره شهید محمد کاشیها به روایت همسر شهید:
همیشه عادت داشت قبل از اینکه به مرخصی بیاید خبرم کند، اما یک بار بر حسب اتفاق نتوانست.
شبی با بچه ها در خانه تنها بودیم. خوابم نمی برد. حس می کردم باید بیدار بمانم. رفتم کنار پنجره. همانطور که مشغول تماشا بودم یکدفعه دیدم مردی در خانه را باز کرد و آمد بالا!
هول افتاد به جانم که من یک زن تنها با این بچه ها، چه باید بکنم؟!
پیش از آن، محمد اسلحه ای کمری پیشم به امانت گذاشته بود.
اولین بار بود که رفتم سراغ اسلحه.
خدا خدا می کردم به خیر بگذرد.
از آنجایی که چراغ های خانه هنوز روشن بود، فهمیده بود بیدارم. صدایم می کرد و می خواست در را برایش باز کنم، اما آنقدر ترسیده بود که باورش نمی کردم.
عاقبت که آمد توی خانه، دلم آرام گرفت.
گفت: گمان کردم خوابی. زنگ نزدم که آسایشت به هم نریزد.
گفتم: دیدمت آسوده شدم.
بازتولید (زینب رسولی)