درباره شهید جعفر حمدگو
به روایتِ برادر شهید
یکروز وقتی برادرم به خانه آمد، دیدم تمام بدنش درب و داغان است.
پرسیدم: چی شده جعفر؟!
برایم تعریف کرد که رفته بوده برای بیحجابی در یک پارک، امر به معروف و نهی از منکر کند که اوباش او را گرفته بودند و حسابی زده بودند.
حالش خیلی بد بود و بهزور، خودش را تا خانه کشانده بود.
با دیدن وضعیتش، خیلی ناراحت شدم، اما او گفت:
“ناراحت نباش داداش. بزرگ میشویم یادمان میرود، اما مملکت باید درست شود. بیحجابی باید درست بشود.”
***
جعفر به شوخی میگفت: میدانی داداش، ایران به سه دسته تقسیم شده:
اشکانیان: آنهایی که شهید میشوند خانواده شان اشک میریزند.
صفویان: آنها که توی صف ها میایستند.
سامانیان: آنها که واقعا به سامان رسیدهاند.
***
یکروز دو نفر از دوستانش آمده بودند که آنها هم جانباز بودند و مثل برادرم جعفر، یک پا نداشتند.
مرا صدا زد و به شوخی گفت: داداش بیا نگاه کن. سپاه واقعی این است. ما الان سهپایی هستیم چون نفری یک پا نداریم و روی هم میشویم سهپا!…
گنجینه ل۱۰