روایتی شنیدنی از سردار محمد هادی، فرمانده گردان المهدی(عج)، درباره دلبستگان کراواتی به شهدا!
چند سال پیش، روزی پدر شهیدی با من تماس گرفت و گفت: میخواهم کسی را بفرستم خدمتتان. از شما میخواهم چشمانتان را هَم بگذارید!
گفتم: چشم.
چند روز بعد؛ حین جلسه بودم که مسئول دفترم آمد و گفت: خانمی با هفت قلم آرایش آمده و میگوید با شما کار دارد!
یاد حرف آن پدر شهید افتادم و گفتم: دعوتش کنید بیاید داخل.
ایشان آمد و نشست مقابلم. خودش را معرفی کرد؛ پزشک بود با مدرک فوق تخصص. خواستم که امرش را بفرماید. گفت: آقای هادی! اول بگذارید این را بگویم تا در دلم نماند. من اول میخواستم قبل از آمدنم به اینجا، به احترام شما کمی پوششم را عوض کنم، اما بعد با خودم گفتم بگذار آقای هادی مرا همینطور که هستم ببیند.
از حرفش خوشم آمد.
پرسیدم: چه کمکی از دست من ساخته است؟
جواب داد: آمدم که دعوتتان کنم یک شب بیایید برای ما صحبت کنید.
پذیرفتم و گفتم: در خدمتم.
***
دو هفته بعد، کارت دعوتی بسیار زیبا به دفترم آمد. روی آن نوشته بود “شبی با شهدا” و توی آن درج شده بودکه:
سخنران: سردار هادی
روز موعود رسید.
همان خانم، تماس گرفت و گفت: ماشین میفرستیم دنبالتان.
وقتی رفتم سوار خودروی لوکس تشریفاتی که فرستاده بودند شوم، رانندهاش با خجالت گفت: آقا! شما باید عقب بنشینید!
خلاصه رسیدیم به سالن؛ سالنی بسیار شیک و مجلل.
جلو در، چهل پنجاه نفر خانم و آقا ایستاده بودند؛ مردها همه کراوات زده و زنها هم با هفتاد قلم آرایش. آنها صلوات و این چیزها بلد نبودند، در عوض با ورود من، به احترامم ایستادند و ده دقیقه برایم کف زدند.
جو غریبی بود…
کمی هول شده بودم…
تا به حال در چنین فضایی قرار نگرفته بودم…
پشت میکروفن رفتم. مدام با خودم فکر میکردم که خدایا چه بگویم برای این جماعت؟!…
متوسل شدم به شهدا و بهشان گفتم خودتان کمکم کنید.
وقتی شروع کردم به صحبت، انگار من نبودم که حرف میزدم. کلمات از جایی دیگر بر زبانم جاری میشد… به خودم که آمدم دیدم آن جماعت همه دارند گریه میکنند.
شب عجیبی بود…
واقعاً “شبی با شهدا“ بود و من حضور شهدا در آن مراسم را با بند بند وجودم درک میکردم.
آن آدمها ظاهرشان با ما خیلی متفاوت بود، اما من دیدم که آنها هم دل در گرو این نظام و رهبر و شهدا دارند. فقط سبک و سیاق عشق ورزی شان با ما فرق داشت.
مثلا وقتی برای شاهنشاه ایران آرزوی سلامتی کردند، جا خوردم!
از کسی که کنارم بود، پرسیدم: منظورتان کیست؟
گفت: سید علی خامنه ای
آن شب دانستم که آنها هم با تمام وجود پشت سر این کشور و این انقلاب هستند.
***
یک ماه گذشت…
همان خانم دکتر دوباره تماس گرفت و گفت: از شما درخواستی داریم.
گفتم: هر چه که باشد، به دیده منت میپذیرم.
او گفت: میخواهم از طرف تمام افرادی که آن شب در آن مراسم حضور داشتند خواهش کنم که سلام ما را به حاج قاسم سلیمانی برسانید.
اتفاقاً چندی بعد، در یک مراسم عروسی، حاج قاسم را دیدم. ماجرا را برایش تعریف کردم و سلام آن عده را به ایشان رساندم.
سردار دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: من خاک پای آنها هستم.
هانیه ثقفی