شربت شهادت

شهید ناصر اربابیان به روایت محسن اربابیان (برادر)

همراه با برادر

ناصر برادر بزرگتر بود. من حدود یک سال و نیم بعد از او به دنیا آمده بودم.

من و او، هم برادر بودیم هم دوست و رفیق. مدتی هم‌بازی و هم‌مدرسه‌ای بودیم. بعدها هم، هم‌عقیده و هم‌رزم شدیم. امام که آمده بود ما هر دو به مدرسه علوی رفتیم و به عنوان انتظامات آنجا خدمت کردیم.

* * *

کوچک که بودیم مادرم یکبار از طریق تلویزیون آموزش پخت میرزاقاسمی را یاد گرفته بود.

مادر مشغول به درست کردن غذا شد صدای ناصر بلند شد که وای بوی سیر می‌آید فرار کنیم. او پله‌ها را رفت پایین و دوید به سمت زیر زمین من هم به دنبالش راه افتادم. هر کاری می‌کرد من هم از او پیروی می‌کردم.

چیزی نگذشت که مادر صدا زد بیاید ناهار آماده است.

ناصر گفت ما نمی‌خوریم.

۲-۳ ساعت گذشت. گرسنگی دیگر فشار آورده بود من کم آوردم ولی ناصر کوتاه نمی‌آمد.

از قضا زن عمویم از راه رسید. خیلی دوستش داشتیم او که آمد ما هم از زیر زمین رفتیم بالا.

او میرزا قاسمی مادر را خورد و آنقدر به‌به و چه‌چه کرد که ما هم ناخودآگاه کنارش نشستیم و مشغول خوردن شدیم.

دیدیم اتفاقاً چقدر هم خوشمزه است.

از آن به بعد دیگر مادر هر غذایی که درست میکرد نه نمی‌گفتیم و می‌نشستیم میخوردیم. چون می‌دانستیم غذای دیگری در کار نیست. مادر یک جور غذا بیشتر درست نمی‌کرد چه می‌خوردیم چه نمی‌خوردیم.

برادرانه

مادرمان تابستان‌ها می‌رفت به روستایمان در کاشان. من و ناصر هم خانه را میکردیم پاتوق بچه های بسیج. خیلی خوش میگذشت.

یک روز به ناصر گفتم می‌توانی کاری کنی که این بار من هم همراهت به جبهه بیایم؟

گفت باید دوره آموزشی را بگذرانی

جواب دادم من که دو سه ماه بیشتر وقت ندارم آن هم اگر بخواهد به آموزش بگذرد، تابستان تمام می‌شود و دیگر به جبهه نمیرسم. اگر می‌توانی کاری کن که بدون آموزش بیایم.

ناصر پذیرفت. با هم به ایستگاه راه‌آهن رفتیم. امریه داشت. او رفت برای من بلیط تهیه کند ولی دیگر نیامد. قطار داشت حرکت می‌کرد. من به همراه دوست ناصر سوار قطار شدیم و آنقدر خسته بودم که رفتم روی تخت بالا و خوابیدم. مأمور کنترل بلیت که آمده بود متوجه من نشده بود و رفته بود. به این ترتیب من به اهواز رفتم. ایستگاه اهواز که پیاده شدیم ناصر را دیدم.

گفتم کجا غیبت زد؟

گفت من پیاده شدم بروم برایت بلیط بخرم که یک قطار از مشهد رسید که حامل رزمندگان بود. من هم پریدم بالا با آن آمدم که تو بجای من سوار قطار دیگر شوی.

به این ترتیب پای من هم به جبهه باز شد و من توانستم چندماهی را در آن مقطع خدمت کنم.

ناصر و نوریان

ناصر با شهید نوریان ارتباط خاصی داشت. شهید نوریان شخصیت برجسته و ویژه‌ای بود. وقتی می‌خواست به مکه برود به ناصر گفته بود که یک انگشتر از مسجد امام برایم بگیر. اگر از آنجا پیدا نکردی از قم یا نهایتاً از مشهد برایم بخر. روی انگشتر نوشته باشد لا اله الا الله، لا قوه الا بالله، ماشاالله

یک روز ناصر گفت بیا برویم دنبال انگشتر. باهم سوار موتور شدیم و راه افتادیم. راه افتادیم رفتیم به طرف مسجد امام بازار. نماز خواندیم و بعد به دنبال انگشتر رفتیم، اما هرچه گشتیم پیدا نکردیم.

سوار شدیم و به طرف خانه آمدیم. به میدان فردوسی که رسیدیم یک دفعه ناصر انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت من چرا به نیت خود حاجی نگشتم؟

دور زدیم و دوباره برگشتیم.

از پله های مسجد امام که پایین رفتیم، فروشنده‌ای را دیدیم که در همین فاصله آمده و بساط پهن کرده بود و انگشتر میفروخت. ناصر دستش را میان انگشترها برد و خیلی زود انگشتری با خصوصیاتی که شهید نوریان سفارش داده بود پیدا کرد.

آن را خرید و سوار موتور شدیم و بازگشتیم به طرف خانه. به سبزه‌میدان که رسیدیم ناصر دوباره گفت صبر کن.

گفتم دیگر چه شده؟

گفت انگشتری که حاجی سفارش داده حتما چیز خاص و خوبی است. بیا برویم لنگه‌اش را برای خودمان هم بخریم.

دور زدیم و دوباره رفتیم به طرف مسجد امام. پله‌ها را پایین رفتیم اما در کمال تعجب دیدیم که اثری از بساط و آن فروشنده نیست.

من تا مدتها در اثر این اتفاق گیج و مبهوت بودم ناصر می‌گفت تعجب نکن کار، کار خود حاجی است.

مستندنگاری جنگ

ناصر سنت خوبی را در لشکر ده پایه گذاری کرد و آن مستند نگاری جنگ بود و در واقع می‌توان گفت که مستند سازی جنگ ابتکار عمل شهید ناصر اربابیان بود.

او از قبل از عملیات و حتی قبل از شناسایی شروع به مصاحبه با کادر و بچه‌ها میکرد. بعد از عملیات هم همین کار را انجام می‌داد. او تمام مصاحبه‌ها را ثبت و ضبط می‌کرد. چندین نفر هم مصاحبه‌ها را پیاده می‌کردند.

البته متاسفانه اواخر جنگ که ناصر مفقود شد و اوضاع کمی به هم ریخته شد مقداری از آن اسناد گم شد اما خوشبختانه مقدار بسیار زیادی از آن نوشته‌ها هنوز باقیمانده که جزو اسناد مهم جنگ به شمار می‌رود.

شربت شهادت

اواخر تیرماه سال ۱۳۶۷ بود. من به همراه ناصر در منطقه جنگی بودم هوا به شدت گرم بود. من برای بچه‌ها شربت خاکشیر درست کردم. لیوانی را که می‌خواستم به ناصر بدهم پُر و پیمان‌تر ریختم طوری که خاکشیر بیشتری در آن باشد. هم زدم و دادم به دست ناصر. همه بچه‌ها خندیدند و گفتند پارتی بازی می‌کنی.

ناصر هم لیوان را بالا گرفت تا آنهایی که ندیدند هم ببینند. بعد آن را سر کشید. شربت‌های خاکشیر را خوردیم و راه افتادیم به سمت ابوغریب. آنجا دیگر من و ناصر از هم جدا شدیم. دمادم غروب بود که دیدم برادر کوهی مقدم دارد می‌آید به سمت ما. بچه‌ها پرسیدند پس حاج ناصر کو؟ حاج مجید مطیعیان او را گرفت و کنار کشید تا با او صحبت کند و ببیند قضیه چیست و چرا تنها برگشته. بچه‌های دیگر به شوخی جلو آمدند و به من گفتن تسلیت می‌گوییم. من هم با خنده گفتم ممنونم. نمی‌دانستیم چه خبر شده

حاج مجید مطیعیان جلو آمد و به من گفت آمبولانس را خالی کن پر از مهمات کن و برو به سمت زاغه. کار انتقال مهمات دو سه روز به طول انجامید و من در آن اوضاع ناصر را فراموش کرده بودم. کار که تمام شد تازه به خودم آمدم و متوجه شدم که همه مرا طور دیگری نگاه می‌کنند!

حاج آقا تاج آبادی مرا صدا زد و پرسید از ناصر خبر داری؟ گفتم نه. گفت ظاهراً ناصر به همراه کوهی مقدم رفته بودند سمت فکه که سر از دل دشمن درآورده بودند. سوار بر موتور دور زدند به طرف عقب که کوهی مقدم احساس کرده رگبار دشمن به موتور و احتمالا شکم ناصر اصابت کرد. موتور چپ شد و دیگر روشن نشد. پیاده شدند و شروع کردند به دویدن.

بعد از آن، کوهی مقدم دیگر ناصر را ندیده. بعد هم که با بچه‌ها رفتند و آن منطقه را گشته‌اند جنازه‌ای پیدا نکرده‌اند.

بعد از آن تا چند روز دیگر به دنبال ناصر گشتیم اما او را پیدا نکردیم.

خبر سخت مفقود الاثر شدن ناصر را خودم به خانواده دادم.

سالها گذشت و هر بار که شهدای گمنام را می‌آوردند من همیشه آرزو میکردم که ناصر میانشان نباشد نمی‌دانم چرا ولی فکر میکردم آمادگی نداریم. پدر و مادرم آماده نیستند. از خدا می‌خواستم که عقب بیفتد.

سال ۱۳۸۰ بود که دوباره تعدادی از شهدا را آورده بودند و در شهر تشییع می‌کردند من نیز به همراه خانواده در آن مراسم شرکت کرده بودم. یک دفعه یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت پیکر برادرم را آوردند ما رفتیم مصلی آن را تحویل بگیریم که اسم ناصر را هم دیدیم.

همانجا به پدرم گفتم برویم مصلی. ۲۸ صفر بود و جمعیت زیادی آمده بود. حضور مردم باعث شد که پدر راحت‌تر با این قضیه کنار بیاید. ناصر را تحویل گرفتیم و او را به مسجد محل بردیم و صبح روز بعد به خاک سپردیمش.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search