درباره شهید محمود معزپور
به روایت مادر شهید
#گنجینه
همسرم به همراه پسر دیگرم در جبهه بود. حتی دامادمان. پسرم، شمسالدین، مدام از کیلومترها دورتر نامه میفرستاد که: محمود را برای چی پهلوی خودتان نگه داشتهاید؟ بفرستیدش بیاید اینجا.
محمود آن زمان سیزدهساله بود. سنش به این کارها قد نمیداد. من هم التفاتی به این موضوع نکردم.
تا این که دو سال گذشت. همسرم و پسرم آمده بودند مرخصی و یک روز داشتم خوش و خرم به کارهای خانه میرسیدم و از این که یک بار دیگر دور هم جمع شده بودیم خدا را شکر میکردم که سروکلهی محمود پیدا شد. تکه کاغذی در دست داشت. وقتی نگاه پرسشگرم را دید شروع کرد به توضیح دادن: میشود این نامه را امضا کنی؟
_این دیگر چیست؟
_ حالا امضا کن مادر. جای دوری نمیرود.
رو برگرداندم و گفتم: من چیزی را نخوانده امضا نمیکنم.
عاجز شد: فقط همین یک بار.
_بده ببینم.
سریع دستش را کشید و گفت: نخوانده امضا کن. آقاجون سفارش کرده.
علیرغم میل باطنیاش کاغذ را گرفتم. مربوط به یک دورهی نظامی سه ماهه بود.
او داشت چه کار میکرد؟ با من و خودش و زندگیمان؟
ابروهایم در هم گره خورد: این کار را نمیکنم. هیچوقت!
_اما…
سفت و سخت پای تصمیمم ایستاده بودم، درست مثل او.
محمود هم دمغ و پریشان بود، درست مثل من. مگر چیز زیادی میخواستم یا توقع بیجایی داشتم؟ در جنگ که حلوا خیرات نمیکردند. نمیخواستم ترس از دست دادن محمود هم به دلشورههایم اضافه شود.
_بهت قول میدهم مادر.
نگاهش کردم. چشمانش در معصومانهترین حالت ممکن بود.
_این را امضا کن. من هم قول میدم آن دنیا شفاعتت را بکنم.
حریر اشک، چشمهایم را پوشاند. حالا او را تار میدیدم.
زبانم قفل شد. هرچه خواستم بگویم نتوانستم. با دلی آکنده از غم رضایتنامه را گرفتم و امضا کردم. گویی که رفتنش را امضا کردم، نداشتنش را، شهادتنامهاش را.
***
آن زمان در خانهمان تلفن نداشتیم. اگر کار واجبی با کسی داشتیم مجبور بودیم به منزل همسایه برویم. یک روز سر ظهر، همسایهیمان نفسنفس زنان آمد جلوی در خانه. سفرهی نهارمان پهن بود و با داماد و دخترم میخواستیم غذا بخوریم. خطاب به دامادم گفت: باجناقت پشت خط تلفن منتظرت است. با تو کار دارد.
دامادم رفت و بعد از دقایقی برگشت. با ظاهری پریشان، صورتی برافروخته و مملو از غم. دلم هری ریخت. وقتی دهان به صحبت باز کرد دیدم اوضاعش بهم ریختهتر از آن چیزیست که فکر میکردم.
_گفتهاند باید خبر شهادت فلانی را به خانوادهاش برسانم.
دلم سوخت. گفتم: محمود با این پسر عکس انداخته. بزرگش میکنیم میبریم برای مادرش.
عکس را پیدا کردم و دادم دست دامادم. وقت دکتر داشتم. باید خودم را به دندانپزشکی میرساندم. کارم تا نزدیکیهای غروب طول کشید. وقتی آمدم، جلوی در خانه شلوغ بود. همهجا را چراغانی کرده بودند. مات و مبهوت ایستادم. دامادم دوید سمتم.
_مادر یه چیزی بهت میگم توروخدا هول نکنیها. محمود مجروح شده، پایش تیر خورده.
نشانی بیمارستان را گرفتم. بیتاب بودم. حسی ناشناخته وجودم را به غلیان انداخته بود. مردم و زنده شدم تا به بیمارستان رسیدم. مسیر راهپله را پیش گرفتم تا برسم به اتاق محمود. شوهرم که داشت از پلهها پایین میآمد جلویم را گرفت.
_کجا میروی خانم؟
_ملاقات محمود.
_الان نه، بیا کارت دارم.
رفت و من در اندیشهی این ماندم که در این لحظه چه کاری مهمتر از پسرمان میتواند وجود داشته باشد؟
پهلویش روی نیمکتی نشستم. گفت: یادت هست رضایتنامهی محمود را امضا کردی؟
_خب!
_خب اون حالا شهید شده.
گُر گرفتم. زبان در دهانم نمیچرخید. فقط یک جمله پرسیدم: محمود؟
سرش را به تایید تکان داد. نه میتوانستم گریه کنم، نه گله، نه شکایت. از درون پر بودم اما داد زدن را بلد، نه.
من خودم شهادتنامۀ پسرم را امضا کرده بودم.