خاطراتی از همرزمان درباره شهید علی شکاری:
در سال ۱۳۶۰ جوانی بود که ۱۷ سال سن بیشتر نداشت. از همه لحاظ الگو بود. جوان بود ولی جوانمرد، جوان بود ولی با غیرت با محبت با صفا و ایمان. راه و رسم جوانی کردن را خیلی خوب بلد بود. با چهرهای نورانی و جذاب. چهرهاش آینه تمام نمای الهی بود، هم جاذبه داشت هم دافعه. تمام حرکاتش خدایی بود. در نشستها همیشه به بچه ها می گفت: « قلب حرم خداست پس انسان باید دربست در اختیار خدا باشد، حرم خدا را با گناه آلوده نکنید»
وقتی برای اولین بار در سال ۶۲ قبل از عملیات خیبر در دوکوهه دیدمش داشت قرآن می خواند. از آن زمان به بعد مجذوب چهرهی خداییاش شدم . هر منطقه ای که می رفت حتماً می رفتم دیدنش تا روحیه بگیرم.
در عملیات کربلای پنج با مشقت بسیار رفتم سه راه شهادت تا ببینمش. همرزمانش گفتند “علی” آنقدر شجاعانه جنگید که دستش را به عنوان سنبل ایثار و پایداری در مقابل کفر در خاک شلمچه جا گذاشت و امداد گران او را با زور به عقب منتقل کردند.
***
جنگ که تمام شد، خیلی از بچههای رزمنده در بهت جمع شدن سفره شهادت و از دست رفتن فرصت پرواز بودند.
گروهکهای ملحد که پس از هجوم سراسری ارتش بعث عراق (پس از پذیرش قطعنامه از سوی ایران) و گروهک منافقین، شرایط را برای جولان مجدد خود در منطقه کردستان مناسب دیده بودند، وارد این منطقه شده و ناامنیهایی را برای مردم شریف کُرد منطقه ایجاد کرده بودند. مأموریت مقابله با آنها به لشکر۱۰ سیدالشهدا (ع) سپرده شد.
محرّم بود و ما در اردوگاهی نزدیک شهر میاندوآب، هر روز صبح مراسم زیارت عاشورا داشتیم. “علی”، فرمانده گروهان بعثت شده بود. یکی دو روز بود که برای شناسایی و توجیه نحوهی عملیات با تویوتا به منطقه عمومی بوکان می رفتیم و تغییر حال او بسیار مشهود بود.
صبح روز عملیات، اول شهریور مصادف با عاشورای حسینی بود. طبق معمول زیارت عاشورا در حال برگزاری بود و اتفاقا “علی” جلوی من نشسته بود و به شدت گریه میکرد و حال خاصی داشت. دستور حرکت رسید و گردان حرکت کرد.
پشت تویوتا روبرویش نشسته بودم ولی او با همیشه فرق داشت. هیچ وقت در طول چندین سال دوستی و رفاقت، اینطور ندیده بودمش. اصلا دل و دماغ شوخی نداشت. انگار در دنیای دیگری بود.
الآن میتوانم بگویم که او در حال انتخاب بود و در دل، آخرین بندهای تعلق به این دنیا را از خود باز میکرد. در طول آن روز تا قبل از لحظه شهادت هر چه از چهره زیبای او به یاد دارم تفکر بود و سکوت و شاید نگرانی. نگرانی از ماندن و نرفتن…
در شروع عملیات قرار شد گروهان عاشورا بالای ارتفاع برود. “علی” که فرمانده گروهان بعثت بود، برای شناسایی و هماهنگی (که بتواند بعد از آنها گروهان خود را وارد عمل کند) با آنها و حتی جلوی ستون آنها از ارتفاع بالا رفت. قبل از حرکت و در آخرین دقایق، او را دیدم که در دفترچه یادداشتی که همراه داشت با دست چپش و به سختی، چیزی مینوشت و بعد دفترچه را در جیب شلوار شیش جیبش گذاشت و رفت …
همان روز یعنی عصر عاشورای اول شهریور سال۶۷، ساعتی قبل از غروب آفتاب، “علی” بدست شقی ترین انسانها ضد انقلاب کومله و دمکرات بدرجه شهادت نائل امد. مزد زحمات این بنده خالص خدا جز شهادت و آن هم در روز عاشورا چیز دیگری نبود.
۲ Comments
۲۵ آبان ۱۴۰۱ at ۱۰:۱۶ ب٫ظ
مهدی محمدی
سلام و تشک ؛ حاج علی شکاری با توصیفاتی که شد قطعا تطابق داشت و فرمانده گروهان ما بود و عینا این عملیات الان برام تداعی شد
۲۷ مرداد ۱۴۰۰ at ۱۱:۵۳ ب٫ظ
ناشناس
شهدا نزد مولا ما را یاد کنید خیلی روزهای سختی را می گذرانیم