درباره شهید محمدحسین چیذری به روایت مادر شهید
اتفاق جالبی پیش از تولد محمدحسین رخ داد. هنگامی که او را باردار بودم خواب برادرم که از سادات و روحانیون است را دیدم. او در خواب به من گفت: اسم فرزندت را محمد، حسین یا مهدی بگذار. همان لحظه از خواب بیدار شدم و به همسرم گفتم: فکر میکنم فرزندم پسر باشد و باید یکی از این سه اسم را برایش انتخاب کنیم.
وقتی پسرم به دنیا آمد، پدرش نام محمدحسین را روی او گذاشت.
وقتی محمدحسین سه ساله بود من به همراه پدرش به مکه رفتیم و همانجا از خدا خواستم تا بچههایم سعادتمند شوند.
او از همان بچگی تا زمان شهادت لحظهای نبود که بدون وضو باشد. با اینکه روزه گرفتن به محمدحسین واجب نبود ولی روزههایش را از همان کودکی میگرفت.
تشویقهای من و پدرش از همان کودکی اشتیاق زیادی برای یادگیری و تلاوت قرآن در محمدحسین ایجاد کرده بود. در مدرسه نیکان، یکی از معلمانش به نام آقای موسیوند وقتی علاقه محمدحسین برای یادگیری قرآن را دید، مدام او را با خودش به جلسات قرآن میبرد. بعدتر آقایان اربابی و دزفولی که استادانش بودند کمک زیادی به محمدحسین در فهم و قرائت قرآن کردند.
محمدحسین از لحاظ فکری نسبت به بسیاری از همسالانش خیلی سریع رشد کرد و به بلوغ فکری رسید. وقتی انقلاب پیروز شد، در مدرسه نیکان دوران ابتدایی را می گذراند. با اینکه ۱۰ سال بیشتر نداشت ولی میگفت: مادر! من دوست دارم با مستضعفان باشم و در کنارشان درس بخوانم. با دیدن روحیات و طرز فکر خاص محمدحسین، معلمش مرحوم بهشتی به ما توصیه کرد تا مدرسهاش را عوض کنیم.
محمدحسین ۱۳ سال بیشتر نداشت که به جبهه رفت. اجازه و رضایت پدر و مادر برایش مهم بود.
اجازه پدرش را که گرفت، آمد پیش من و گفت: مادر! به من برای رفتن برای جبهه اجازهای میدهی؟
گفتم: نمیدانم مادر! اگر برایت مشخص شده که به حضورت نیاز دارند خودت بهتر میدانی.
محمدحسین ۴۰ روز قبل از امضای قطعنامه در سال ۶۷ به شهادت رسید.
در یکی از عملیاتها شیمیایی شد. وقتی به من زنگ زد و صدایش را شنیدم فکر کردم سرما خورده. پرسیدم: صدایت چرا تغییر کرده؟
گفت: مادر جان! شیمیایی زدهاند و صدایم به خاطر همان گرفته.
گفتم: مادر جان! خب بیا خانه تا استراحتی کنی.
در جواب گفت: میآیم! بگذار کمی اینجا سرم خلوت شود، حتماً خواهم آمد.
پس از این صحبت تلفنی دیگر هیچوقت محمدحسین را ندیدم.
همیشه میگفت: مادر دوست دارم مفقود یا اسیر شوم. اما من می گفتم اجازه نمیدهم پیکرت مفقود شود. عاقبت همانطور هم شد و وقتی که به شهادت رسید ۱۰ روز پیکرش گم شد ولی بعد از ۱۰ روز پیکرش را پیدا کردند.
***
گاهی شوخی می کرد و می گفت: ما شفاعت شما را نمیکنیم.
میگفتم: من مادرت هستم چرا شفاعت مرا نمیکنی؟
میگفت: شما ساداتی و پارتیات کلفت است. بابا کسی را ندارد و اگر بخواهم شفاعت کنم شفاعت بابا را میکنم.
بعد از شهادتش، خانمی که خانهاش در خیابان ولیعصر بود به خانهمان آمد و بابت تربیت چنین فرزندی به خانوادهمان تبریک گفت. او برایمان تعریف کرد که: پسرتان خانهام در خیابان ولیعصر را به هیئت تبدیل کرده بود و تمام بچههای محل را در هیئت جمع میکرد.
دو شب به شهادتش مانده بود که خوابی دیدم. در خواب به من گفتند که محمدحسین شهادتش را امضا کرد. با دیدن آن خواب، آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتم.
او در وصیتنامه اش، دو تاریخ را نوشته؛ یکی تاریخ نوشتن وصیتنامه و دیگری تاریخ شهادتش.
منبع: بازنویسی از نت