شهیدی به روایتِ شهید دیگر

شهید مدافع حرم «حسن قاسمی دانا» به روایتِ شهید مدافع حرم «مصطفی صدر زاده»

دو خاطره زیر توسط شهید «مصطفی صدر زاده» فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون در مورد شهید مدافع حرم حسن قاسمى دانا، بیان شده است.

  • شهدا با معرفت هستند

حسن کار همه را راه می‌انداخت. صبح تا شب، برنامه‌­اش یک چیز بود؛ خدمت به رزمند­‌گان. 

بچه‌ها می‌گفتند: «حسن؛ آخر معرفت هست». همه را می‌خنداند. همه به یک طریقی عاشقش شده بودند.

یک روز که می‌خواستیم غذا به دست بچه‌ها برسانیم، با موتور راه افتادیم. وسط راه، حسن را گم کردم. یک لحظه خیلى ترسیدم. بعد از مدتی حسن برگشت. من در اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم: «خیلى بى‌معرفتى.» خیلى ناراحت شد. گفتم: «من را تنها رها کردى.» گفت: «نمی­‌دانستم که راه را بلد نیستى.»

تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب، آمد کنارم و گفت: «دیگه به من بى معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می‌گذارم. هر چى می‌خواهى بگى بگو، ولى به من بى معرفت نگو.»

با این حرف حسن، من گراى او را پیدا کردم. بعد از شهادتش، هر وقت کارش داشتم بهش متوسل می‌شدم و می‌گفتم: «اگر جواب من را ندهى خیلى بى‌معرفتى.»

خیلى جاها به کمکم آمد. خیلى داداش حسن و دوست دارم. با اینکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبودیم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بودیم. روحمان به هم نزدیک شده بود. همیشه کنارم حسش مى‌کنم.

 

  • هنوز وقتش نرسیده است

در حلب، شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز را به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغ خاموش می‌رفتیم. یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چند بار گفتم: «چراغ موتور رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند.»

خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم: «ما رو می‌زنند.»

دوباره خندید! و گفت: «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت: «آن تیری که قسمت من باشه، هنوز وقتش نشده است».

حسن می­ خندید و می­‌گفت: «نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده» و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.

بازتولید( جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search