شهیدی که زنده شد!

درباره شهید علی آملی به روایتِ همرزم شهید

در عملیات والفجر ۸ در جزیره ام الرصاص دشمن خیلی مقاومت می‌کرد. قرارگاهشان چند بار میان ما و عراقیها دست به دست شده بود.

لحظه‌ای نشستیم تا چاره‌ای بیندیشیم که یک خمپاره ۶۰ فرود آمد بین من و علی. ترکش به دستم خورد. پریدم طرفی که امنیت بیشتری داشت. سرم را چرخاندم دیدم علی همانجا نشسته و سرش را روی زمین گذاشته. یقین کردم که شهید شده.

رضا صلواتی؛ پیک گردان را صدا زدم و گفتم: رضا، علی شهید شده. بیا او را بخوابان بطرف قبله تا بدنش اینطوری خشک نشود.

رضا رفت علی را دراز کرد و دست مرا هم با چفیه بست.

نیم ساعتی که گذشت، یکدفعه دیدیم علی بلند شد نشست!

او شهید نشده بود، فقط از شدت خستگی در همان لحظه که خم شده بود، خوابش برده بود.  

به طرفش رفتم و پرسیدم: علی تو سالمی؟

گفت: مگر چی شده؟

گفتم: آخه تو سفید شده بودی (یعنی شهید شده بودی)

گفت: من خواب بودم.

در آغوشم گرفتمش و خدا را بابت زنده بودنش شکر کردم.

حاج رضا صلواتی را صدا کردم و با خوشحالی گفتم: علی آملی زنده است.

منبع: گنجینه ل۱۰

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search