نام: ابوالفضل
نام خانوادگی: باقری عزیز آباد
نام مادر: پری محرمی
نام پدر: قاسم
تاریخ تولد: ۱۳۴۸/۱۰/۱۶
محل تولد: ری
وضعیت تاهل: مجرد
میزان تحصیلات: سیکل
سن: ۱۸ سال
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۱/۱۹
محل شهادت: شلمچه
عملیات: کربلای۸
گردان: زهیر
یگان خدمتی: لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیهالسلام
مزار: تهران، بهشت زهرا قطعه۲۹، ردیف۱۱۲، شماره ۱۷
وصیتنامه
فرازی از وصیتنامه شهید «ابوالفضل باقری عزیز آباد»
بسمه تعالی
شهید نظر می کند به وجه الله
بار الها چطور قلم بدست گیرم و چطور سخن گویم و چطور بیندیشم
بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و با سلام بر منجی عالم بشریت مهدی موعود (عج) و نایب مهدی، روح مهدی، سخن مهدی، یار مهدی و محبت مهدی، خمینی بت شکن روحی و ارواحنا لهم فدا و بر مستضعفان جهان و خانواده شهدا و رزمندگان اسلام.
بار الها من انسانی ضعیف هستم و جز تو کسی را ندارم و دستم کوتاه و تهی است و به جز مهمانی تو به مهمانی دیگر نیامدم و جز به تو به کسی دل ندادم و امیدی جز تو نیست. بار الها مرا در آن دنیا در برابر شهدایت خجل و روسیاه مکن، زیرا بسیار مشکل است که در برابر سربازانت و یاران آقا ابا عبد ا… و شهدا سر شکسته شوم، پس مرا مدیون خون شهدا نمیران و همچون شهدا سر افرازم کن.
و حال سخنی با مادرم دارم؛
مادرجان مرا حلال کن و مثل کوه استوار باش و پایدار اگر رشته های کوه از هم جدا و متلاشی شدند تو از جایت تکان مخور و پایدار باش همچون زهرا سلام الله علیه در سختی ها صابر و صبور باش، زیرا خدا با ماست و راه ما، راه خدا و انبیا و اولیاست و از زحماتی که برای من بنده حقیر خدا کشیدی، از شما متشکرم و حلالیت می خواهم. در دامان پاکت پرورش یافتم و در راه خدا جهاد کردم و شهادت را در آغوش گرفتم.
و حال پدرم سلام علیکم، شما بودی که مرا علی وار پرورش دادی و خوب تربیت کردی و به راه خدا و قرآن راهنمایی کردی و از زحماتی که برای من کشیدی اگر چه زحماتت که کشیدی بی شمار است ممنون هستم و بعد از شهادت من علی وار باش و علی وار سخن بگو و علی وار صبر کن و علی وار راهم را ادامه بده که راه خداست، باشد که مورد شفاعت آقا ابا عبدالله قرار گیرید، مرا حلال کن و من امانتی از نزد خدا بودم و باید باز گردم به سوی معبودم.
و حال سخنی با خواهرم دارم؛
خواهرم چند سخنی از من حقیر بپذیر که ابتدا حجابت را حفظ کن و حجاب تو مثل خونی است که من در جبهه ریخته ام و اگر در طول برادری و خواهری ما چنانچه در غیاب یا حضور شما خلافی از من سر زده و یا شما را آزار داده ام به بزرگی خود و خدای خود مرا ببخشید، بعد از شهادت من حقیر، برادرانم، همچون علی اکبر و علی اصغر مرا به خاطر داشته باشید همانطور که من شما را به خاطر داشتم. مرا به یاد آرید همانطور که شما را به یاد می آورم. بدگوییهای مرا خورده نگیرید. عاجزی بودم در نزد شما که رفتم.
خواهرم همچون زینب و ام لیلا باشید و بعد شهادتم راهم را ادامه دهید و به انقلاب و امام امت یاری دهید، یار شهدا و انقلاب و امام و مستضعفان باشید.
از طرف من، از همه دوستان و آشنایان حلالیت بطلبید.
برادران بسیج، سنگرهای مساجد را پر کنند و امام را یاری دهند.
از کلیه فامیلهایم و کسانی که از قلم افتاده اند طلب مغفرت میکنم و امیدوارم که مرا حلال کنید، برای رضای خدا هر اشتباهی از من دیده اید به بزرگی خود مرا ببخشید.
در پایان دعا به جان امام را فراموش نکنید / خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار
و السلام علی من اتبع الهدی / ابوالفضل باقری
خاطرات
خاطرات شهید ابوالفضل باقری عزیزآباد
به روایتِ مادر شهید
- پناه به حرم از ترس روزه خواری
هفت ساله بود که شروع به نماز خواندن کرد.
از ماه رمضان همان سال، تصمیم گرفت روزه هم بگیرد.
برای سحری بیدارش نکردم تا از سرش برود، اما ناراحت شد و آن روز از مدرسه به خانه نیامد تا نزدیک افطار که با نان تازه برگشت.
پرسیدم: تا حالا کجا بودی؟
گفت: مرا برای سحری بیدار نکردی. ترسیدم اگر خانه بمانم، روزهام را بخورم. به خاطر همین رفتم حرم (عبدالعظیم). تا الان هم آنجا بودم.
بعد از آن، دیگر برای سحری بیدارش میکردم…
- سوز سرما… گرمای عشق
سر سیاه زمستان بود و هوا خیلی سرد…
یک شب بعد از تمام شدن کارش در بسیج، آمده بود به طرف خانه، اما چون کلید همراهش نبود، نیامده بود داخل.
با آنکه میدانست من گوشهایم تیز است و همیشه حواسم هست، در نزده بود. همان بیرون، معطل مانده بود تا صبح که برای وضو گرفتن به حیاط رفتم.
گفتم: پسر جان، چرا در نزدی؟ کل شب را کجا بودی؟
گفت: بیرون منتظر ماندم تا شما بیدار شوید. نمی خواستم مزاحم خواب شما شوم.
دستهایش را گرفتم در دستم. از سوز سرما سوخته بود اما به روی خودش نمیآورد…
- آن را که بدهی برود، همان برایت می ماند
بعد از شهادتش، تمام لباسهایش را جمع کردم و دادم به خانوادهای که محتاج بودند.
همان شب خواب دیدم در مراسمی تمام بسیجیهای محل هستند. ابوالفضل هم سینی بزرگ و زیبایی پر از شیرینی در دست داشت و پذیرایی میکرد.
به من نزدیک شد و گفت: مادر شیرینی برای همه بردار!
همینطور که شیرینی برمی داشتم، دیدم کمربندش را نبسته.
گفتم: مادر جان کمربندت را چرا نبستی؟
گفت: خودتان ندادید.
همان موقع از خواب بیدار شدم و به یاد آوردم وقتی که لباسهایش را میدادم، چون کمربندش را خیلی دوست داشت، آن را ندادم و یادگاری نگه داشتم.
- جای مادر
برادرزاده ام در جنگ مجروح و به بیمارستان تهران منتقل شده بود. من به مدت ۳ ماه هر روز به ملاقاتش میرفتم و از او پرستاری میکردم.
در آن مدت ابوالفضل، هم از خواهر کوچکترش مراقبت میکرد، هم به مدرسه میرفت و درسش را به موقع میخواند. به کارهای خانه هم رسیدگی میکرد.
شبها وقتی میآمدم میدیدم همه چیز مرتب و سرجایش بود…
- به مادرم نگویید
بعد از تمام شدن مرخصیاش، به جبهه برگشت، اما بعد از مدتی کوتاه دوباره به خانه آمد. حرفی هم نزد که چرا آمده.
یک روز که در جمع دوستان و اقوام بوده، یکی از افراد فامیل ناگهان به شوخی زده پشتش که یکدفعه صدای آه و ناله ابوالفضل درآمده.
پرسیدند: ابوالفضل چرا آه می کشی؟
گفته بود: من زخمی شدم. ترکش به پشتم خورده. اصلا برای همین مرا به مرخصی فرستادهاند. اما اگر به مادرم بگویی دیگر نمیگذارد من بروم.
بعد از شهادتش، آن فرد یک بار به دیدنم آمد و برایم تعریف کرد که چه بر سر ابوالفضل آمده بود.
نمایه محتوا: بازتولید (جمعآوری اینترنتی و فضای مجازی)