شهید ابوالقاسم رضائی

شهید ابوالقاسم رضائی

نـام پـدر : محمدحسین

نام مادر: طوطی

تـاریخ تـولـد : ۷/خرداد/۱۳۴۸

مـحل تـولـد : ری

شغل: دانشجوی رشته برق

وضـعیت تاهل : مجرد

تـحصیـلات : دیپلم – متوسطه

تـاریخ شـهادت : ۱/مرداد/۱۳۶۷

مـحل شـهادت : شلمچه

عملیات: دفاع سراسری

گردان: امام حسن(ع)

مـزار : تهران – بهشت زهرا(س) – قطعه ۴۰ ردیف ۲۰ شماره ۱۲

بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)

 

فرازی از وصیت نامه شهید ابوالقاسم رضایی

بسم الله الرحمن الرحیم

وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ المُحسِنینَ ( آیه ۶۹  )

و کسانی که در راه ما با ( جان و مال ) جهاد کنند. مسلماً آنان را به راه‌های خودمان هدایت خواهیم کرد و خداوند با نیکوکاران است .

با سلام و درود خدمت آقا امام زمان و نائب بر حق او امام خمینی و با سلام بر ارواح پاک مقدس شهدا. من وصیت و صحبت بخصوصی ندارم و ملت ما تاکنون با تمام مسائل آشنا شده اند و دیگر احتیاجی به این وصیتها ندارند اما برای یاد آوری بعضی از مسائل چند کلمه‌ای برای خانواده و امت حزب الله می‌نویسم .

اول از خانواده؛

پدر جان : برای شما آرزوی صبر میکنم و از شما می‌خواهم که در برابر دشمنان اسلام همچون کوه استوار و مقاوم باشید امیدوارم که انشاء الله همیشه از نظر ایمان و تقوی ثابت قدم باشید و احکام شرع اسلام را انجام دهید و همیشه هوشیار باشید که دشمنان اسلام از مسلمین سوء استفاده نکنند .

مادر جان؛

روح بزرگ و ایمان قوی شما زمانی خودنمائی می‌کند که پای امتحان الهی و مصیبت در میان باشد و اطمینان کامل دارم که خون این حقیر برای مبارزه با کفر و تبلیغ برای اسلام در دست شما سلاح بزرگی خواهد شد و امیدوارم که خداوند به شما صبر عنایت بفرماید .

برادران و خواهران عزیزم؛

از شما می‌خواهم که مانند همیشه امام عزیز را یاری کنید و جبهه‌ها را خالی نگذارید و به رزمندگان اسلام کمک کنید و فرزندانتان را با معنویت و روح اسلام و قرآن رشد بدهید که بهترین میوه اولاد این است که آنقدر ایمانش قوی باشد که خداوند او را برای شهادت انتخاب نماید. و از شما می‌خواهم که اگر در این مدت به شما بدی کردم مرا ببخشید و حلالم کنید.

و اما سخنی با امت حزب الله و بسیجیان؛

ای امت همیشه بیدار و همیشه در صحنه، شما کمی به یاد اوایل انقلاب بیفتید آن زمانی که به دیدار امام (سلام علیه) در بهشت زهرا می‌رفتند (بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷) همه را بیاد آورید، آن زمان که با یک اعلام از طریق بلندگوی مسجد آنقدر جنس می‌آوردید که دیگر جا نبود.

تو را بخدا حالا هم مانند اوایل انقلاب نسبت به مسائل بنگرید و عمل کنید و نسبت به مسئله جنگ بی تفاوت نباشید و جنگ را جدی بگیرید که راس تمام کارها است.

و شما‌ای بسیجیان شیر دل، شما که از اول جنگ تا به حال چه در جبهه و چه در مساجد زحمت کشیده اید بدانید که دشمن از این لشگرها هراس دارد .

از شما می‌خواهم که همیشه مسجدها و پایگاه‌ها را پر کنید و خالی نگذارید و مانند همیشه در جبهه‌های جنگ حضور پیدا کنید و مانند شیر بر دشمن بتازید. و در پایان از تمامی دوستان و آشنایان می‌خواهم که مرا حلال کنند و برای تمامی شهدا طلب بخشش و مغفرت نمایند …

والسلام

بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)

 

خاطراتی از شهید ابوالقاسم رضایی

  • برادر شهید:

آنقدر مهربان بود و به گفته ائمه علیهم السلام توجه داشت که ترحم به حیوانات را هم فراموش نمی کرد. او حتی نسبت به بیماری یک جوجه هم بی‌تفاوت نبود و آن را به دامپزشکی برد تا معالجه شود.

***

وقتی نوجوان بود با یک صحنه مشاجره بین دو کودک مواجه شد. علت دعوا این بود که یکی از آنها اجناس فروشی دوست خود را خورده بود ولی پولش را نداشت که بدهد. ابوالقاسم، هم پول آن جنس را داد و دعوا را حل کرد، و هم مبلغی به آن یکی داد و او را نصیحت کرد که دیگر چنین کاری نکند.

***

یکبار وقتی پدرم به جبهه اعزام شد، ابوالقاسم کلیه کمپوتهای موجود در مغازه را به قیمت بازار به مغازه پدر بزرگوار شهیدان نویدی فروخت و به مادر گفت: من این کار را کردم تا خرجی خانه زودتر تامین شود.

***

یک روز وقتی پدر در مغازه میوه فروشی‌اش مشغول خرید و فروش بود، ماموران شهرداری آمدند و تذکر دادند که جعبه های میوه را از پیاده رو جمع کنید چون سد معبر است. بعد از گفتگو، مامور شهرداری کشیده ای به صورت ابوالقاسم زد، او هم بلافاصله با زدن کشیده ای به گوش مامور تلافی کرد.

مامور، ابوالقاسم و کلیه میوه ها را به شهرداری برد. آنجا به او گفتند بنشین و سیگارهای جمع آوری شده که از فروشها جمع کرده بودند را بشمار. او مقداری سیگار شمرد و بعد گفت: میوه و شلغم برای خودتان، جعبه موز را بدهید تا بروم و با جعبه موز به مغازه پدر برگشت.

***

یک سال قبل از شهادتش در ایام محرم دچار تب مالت شد و مداوایش چند ماه طول کشید. به همین علت نمی توانست راه برود و مانند سالهای گذشته در دسته جات عزاداری شرکت و فعالیت کند.

خیلی ناراحت بود. به مادر می گفت: شما نگذاشتید من به جبهه بروم. حالا خوب شد که زمینگیر شدم و نمی توانم راه بروم؟

مادر هم گفت: من حرفی ندارم خدا تو را شفا بدهد تا ان‌شاءالله بروی جبهه.

***

در بهار ۶۷ مشغول کار ساختمانی در روستای انزها بودیم که ماه مبارک رمضان فرا رسید.

به ابوالقاسم گفتم: روز اول ماه رمضان کار کنیم.

او گفت: حیف است. برویم تهران و از اولین روز ماه مبارک رمضان روزه بگیریم.

***

یکبار پدر به جبهه رفته بود. وقتی که پدر سوار قطار شد، ابوالقاسم هم به داخل قطار رفت. آنقدر علاقه مند به جبهه و شهادت بود که وقتی عمویم گفت: شما چرا وارد قطار شدی؟ در جواب گفت: امسال بابا می رود، سال دیگر هم نوبت ماست.

همینطور هم شد و در همان سال تصمیم گرفت که به جبهه برود.

شب اعزام، ساک او را مخفی کردیم. اما صبح با پیدا کردن ساک در حالی که لباس بسیجی پوشیده بود حرکت کرد.

جیب لباس بسیجی‌اش را گرفتم و گفتم: کجا می روی؟ هنوز سن تو اقتضا نمی کند

چنان خودش را به عقب کشید که جیب لباس کنده شد و در دست من باقی ماند. گفت: من می خواهم بروم. چرا مخالفت می کنید؟

وقتی تجمع دانش آموزان داوطلب در روبروی آموزش و پرورش شهر ری انجام شد، ابوالقاسم هم در صف دانش آموزان قرار گرفت. برادرم برای متقاعد کردن او به محل اعزام رفت. ابوالقاسم با دیدن برادرمان، چون چاره‌ای نداشت جز اینکه برگردد، شروع کرد به گریه کردن. برادرم هم با دیدن گریه‌اش اجازه اعزامش را داد.

بعد از رسیدن به راه آهن، یکی از مسئولین اعزام در ایستگاه بود، پدر به ایشان گفت: ما با جبهه رفتن فرزندمان مخالف نیستیم همین الان یکی از برادرهایش با قطار دیگر به غرب اعزام شده است، اما ابوالقاسم نرود.

یک هفته بعد، او همراه دوستانش با یک کوله پشتی پوکه از جبهه برگشتند و گفتند: فرماندهان جبهه گفتند شما هنوز کوچک هستید. برگردید.

حقیقتا هم قد آنها به تفنگ ژ ۳ نمی‌رسید!

***

سال ۶۵ برای بار دوم عزم جبهه کرد و پس از آموزش اعزام شد. این بار، پنج ماه در جبهه به سر برد و در زمینه های مختلف از جمله غواصی و سکان داری فعالیت نمود.

در اوایل سال ۶۶ وقتی از جبهه برگشت در جواب نامه برادرش که در جبهه بود نوشت: ما هم بزودی به جبهه برمی گردیم.

او طاقت دوری جبهه را نداشت. بالاخره با اصرار و شوق فراوان، در حالی که هنوز امتحان دروس عقب افتاده سال اول هنرستان رشته برق را تمام نکرده بودند دوباره به اتفاق دوستانش در زمستان ۶۶ به سوی جبهه شتافت و پس از چهار ماه حضور فعال در جبهه و فتح حلبچه و ارتفاعات شاخ شمیران، برادران دهقان و عبدی زاده که به اتفاق هم به جبهه رفته بودند به شهادت رسیدند. به همین منظور، ابوالقاسم به مرخصی آمد. چند تن از دوستانش تسویه نمودند اما ابوالقاسم، نه.

سه ماه شد شش ماه و بعد از شش ماه هم ماند و سه روز بعد از شش ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

او در طی شش ماه دوم که در جبهه حضور داشت یکی دو هفته جهت آموزش راپل به تهران آمد و پس از آموزش، مجدداً در تاریخ شانزده خرداد ۶۷ مصادف با نهم ماه مبارک رمضان به اتفاق برادر ابراهیم جمشیدی اعزام شدند. اما ابراهیم جمشیدی به منزل بازگشت و گفت: نیروهایمان در مرخصی هستند.

با این حال، ابوالقاسم به منزل باز نگشته بود. او گفته بود: من دیگر خداحافظی کرده ام. او همچنین گفته بود: می خواهم بروم مجتمع رزمندگان امتحان بدهم (چون دروس سال دوم برق را هم امتحان می داد.)

او ابتدا به غرب و چهار روز بعد (یک روز پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ در تاریخ بیست و هفتم تیر ۱۳۶۷) به جنوب اعزام شده بود.

زمان اعزام آنها به جنوب مصادف با حمله گسترده دشمن در جنوب و منافقین کوردل در غرب کشور بود چون عراق می خواست با پذیرش قطعنامه از سوی ایران با هماهنگی استکبار جهانی سعی در اشغال مجدد خوزستان را داشته و منافقین هم خواب تصرف همدان و تهران را می دیدند که از غرب حمله کردند.

رزمندگان هم وقتی با چنین صحنه ای رو برو شدند به جنگ و دفاع مقدس خود ادامه دادند.

ارتش عراق پشت دروازه های خرمشهر به زانو در آمد و فرمانده لشکر سوم عراق به هلاکت رسید در همین درگیری و مقاومت شدید و دلاورانه، ابوالقاسم آرپی چی زن بود. او در حالی که یک دستش زخمی شده بود مانند حضرت ابوالفضل (علیه اسلام) با یک دست به جنگ ادامه داد و به عقب باز نگشت و گفت: اولاً من می خواهم برادر همسنگرم شهید جمشیدی که آن لحظه زخمی شده بود را نجات دهم و به عقب بیاورم. در ثانی امروز روز آخر من است و من شهید می شوم به دوستان عزیزم سلام مرا برسانید و حلالیت بطلبید.

وی در آخرین نامه اش که روز خاکسپاری به دست خانواده رسید، نوشته بود:

«وصیت نامه من داخل ساک می باشد. ما آماده برای دفاع مقدس هستیم. خرمشهر (۳۱ تیر ۱۳۶۷)»

ابوالقاسم قبل از آنکه بتواند شهید جمشیدی را نجات بدهد، خودش با اصابت ترکش و موج گلوله توپ، چهار روز پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ در منطقه شلمچه و در حالیکه عملیات مرصاد در غرب ادامه داشت و در حالیکه نوزده سال بیشتر نداشت به خیل عظیم شهدا پیوست و به آرزوی دیرین خود رسید. پیکر پاک او توسط همسنگرانش به عقب کشیده شد و یک روز بعد در شب عید قربان خبر شهادتش به خانواده داده شد. در همان شب، خبر شهادت برادر جمشیدی هم منتشر شد و این دو همسنگر عزیز، با هم اعزام و با هم به شهادت رسیده و در یک روز به اتفاق معلم شهید عباس دهستانی همزمان در یک روز تشیع شدند و به جمع یاران و دوستان و عاشقان الله در گلزار شهدای بهشت زهرا (علیها السلام) پیوستند.

بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)

 

صوت مرتبط با شهید ابوالقاسم رضایی

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search