شهید سید حمید دهقانی
نام پدر: سید اکبر
ولادت: ۱۳۴۷
سن: ۱۸ سال
تاریخ شهادت: ۱۱ تیر ۱۳۶۵
عملیات: مرحله اول کربلای ۱
محل شهادت: مهران
گردان: حضرت علی اکبر (ع) – گروهان فتح
آرشیو سایت گردان علی اکبر(ع)
خاطرات شهید سید حمید دهقانی
- محمود روشن (همرزم شهید و نویسنده کتاب اعزامی از شهر ری):
شهید سید حمید دهقانی در عملیات کربلای یک؛ مرحله اول، هنگام پاکسازی شهید شد.
او نفر جلوی من در ستون بود که تیر قناسه به سرش خورد و این عزیز خوش اخلاق و با ادب و کم حرف و بسیار دوست داشتنی بلافاصله به شهادت رسید.
-
فرقِ شکافته
خاطره محمود روشن از شهید سید حمید دهقانی برگرفته از کتاب “اعزامی از شهرری”
دهم تیرماه ۱۳۶۵ بود و ما در منطقه عمومی مهران، حین عملیات کربلای ۱، پس از اتمام پاکسازی آن منطقه، به ستون شدیم و به سمت جلو حرکت کردیم. مقداری که پیاده رفتیم به یک کانال رسیدیم. وارد کانال که شدیم با تیراندازی دشمن مواجه شدیم. تعدادی از نیروهای دشمن در سنگرهای پشت خاکریز مانده و در حال مقاومت بودند که با دیدن ما شروع کردند به تیراندازی. ما در داخل کانال به صورت خمیده راه میرفتیم تا از گزند تیرها در امان باشیم. یکی از بچهها گفت: «اینها بعثی هستن که دارن مقاومت میکنن.»
کانال کوتاه بود و هر چقدر هم که سرمان را پایین نگه میداشتیم باز هم تیرها از کنارمان عبور میکرد. نفر جلویی من سید حمید دهقانی بود، بعد من بودم و پشتسر من هم منصور مهدی حرکت میکرد. از پیچ کانال گذشتیم که ناگهان دیدم از پشتسر سید حمید، که جلوی من حرکت میکرد، یک گلوله خارج شد و سرِ او را شکافت. سید حمید ناخودآگاه زانو زد و افتاد و همینطور که میافتاد خون زیادی از پیشانیاش به زمین میریخت. خدایا چه میدیدم. یکی از دوستانم جلوی چشمم به شهادت رسید. آنقدر سریع اتفاق افتاد که من غافلگیر شدم. تیر از پیشانیِ سید حمید وارد شده بود و از پشتسر او خارج شد و من تیری که از سرش خارج شد را دیدم.
پیکر بیجان سید حمید همینطور نشسته بود و سرش به کنارۀ کانال تکیه داده بود. در چند ثانیه، آنقدر از سرِ او خون با سرعت رفت که دیگر خونی نماند. منصور مهدی، که پشتسر من بود و با توجه به سروصدای منطقه متوجه تیر خوردن سید حمید نشده بود، از من پرسید: «چرا وایستادی؟ چرا حرکت نمیکنی؟»
با غم و اندوه برگشتم و به منصور مهدی نگاه کردم و گفتم: «مهدی، سید حمید دهقانی شهید شد!»
منصور مهدی هم با بهت و حیرت آمد و سید حمید را نگاه کرد. همان غمی که در من وجود داشت، در صورت منصور هم بود. حسن یداللهی را هم دیدم که آمد و وقتی سید را دید خیلی ناراحت شد، ولی خیلی زود خودش را جمعوجور کرد.
فرصت تأمل نداشتیم. باید هرچه سریعتر حرکت میکردیم. چون متوجه تکتیراندازی که سید حمید را شهید کرده بود، شدیم و او را دیدیم که در حال نشانهگیری است تا دوباره به سمت ما تیراندازی کند.
نفر جلوییِ سید حمید متوجه شهادت او نشده و حرکت کرده بود و ما عقب مانده بودیم و باید هرچه سریعتر به نیروهایی که جلوتر رفته بودند، میرسیدیم. منصور مهدی خم شد و سرِ سید حمید را بوسید. من هم شهید سید حمید را بوسیدم و به پیکر پاکش نگاه کردم و گفتم: «سید حمید عزیز، ما رو ببخش که پیکر پاکت رو اینجا میذاریم و میریم…»
رد شدم و با سرعت به طرف جلو حرکت کردم. بقیۀ بچهها هم پشتسر هم به سید حمید ادای احترام کردند و رد شدند و به سمت نیروهایی که جلوتر بودند دویدیم.
کمی جلوتر رسیدیم به خاکریز.
مسلم اسدی و ابوالفضل رفیعی و سایر نیروهایی که زودتر رسیده بودند، با آن تعداد از نیروهای دشمن که از شب قبل مانده بودند و با پیشرویای که نیروهای خطشکن در شب گذشته داشتند و پشت نیروهای خطشکن ما قرار گرفته بودند، درگیر شدند. وقتی ما رسیدیم، مسلم همانطور که داشت تیراندازی میکرد با عصبانیت پرسید: «کجا بودید؟ چرا دیر کردید؟»
گفتم: «سید حمید دهقانی شهید شد و با شهادتش ستون پاره شد و ما کمی عقب موندیم.»
***
وقتی در حال تحویل دادن اسرا به برادران ارتش بودیم، آمبولانس لشکر را دیدیم و نشانیِ جایی که پیکر سید حمید آنجا بود را دادیم و رانندۀ آمبولانس گفت به محض تمام شدن انتقال مجروحان پیکر شهدا را جمع میکنیم. بعد از جیبش یک دفترچه بیرون آورد و مشخصات سید حمید دهقانی را نوشت و نقشۀ منطقهای که آدرسش را داده بودیم را هم روی دفترچهاش کشید تا فراموش نکند.
سید حمید؛ هنگام شهادت ۱۸ساله بود. پسری بسیار مهربان و کمحرف، با تبسمی همیشگی… همه او را دوست داشتند. بسیار متین و باوقار بود و به همۀ بچهها محبت داشت.
***
وقتی شب شد، نماز را بهجماعت خواندیم و دور هم جمع شدیم و از شهید سید حمید دهقانی که اولین شهید دستۀ ویژه گردان علیاکبر در عملیات کربلای یک بود، یاد کردیم. از سایر شهدایی که از گروهانهای فتح و نصر و فجر از گردان علیاکبر تقدیم دوست کرده بودیم هم یاد کردیم.
منبع: صفحات ۲۷۷، ۲۷۸، ۲۷۹، ۲۸۱، ۲۹۲، کتاب اعزامی از شهر ری
- انتقام
خاطره برادر “محمود روشن” درباره شهید “ابوالفضل رفیعی”
در مرحله اول عملیات کربلای ۱ ؛ شهید مسلم اسدی، ابوالفضل رفیعی و سایر نیروهایی که زودتر رسیده بودند، با آن تعداد عراقی که از شب قبل مانده بودند و با پیشرویای که نیروهای خطشکن در شب گذشته داشتند و پشت نیروهای خطشکن ما قرار گرفته بودند، درگیر شدند.
وقتی ما رسیدیم، مسلم همانطور که داشت تیراندازی میکرد با عصبانیت پرسید: «کجا بودید؟ چرا دیر کردید؟»
من به مسلم گفتم: «سید حمید دهقانی شهید شد و با شهادتش ستون پاره شد و ما کمی عقب موندیم.»
مسلم برای یک لحظه مکث کرد و سست و ناراحت شد، ولی خیلی سریع بر احساساتش غلبه کرد و گفت: «خوش به حالش! به سعادت رسید.» و بلافاصله دوباره ایستاد و از سرِ خاکریز به سمت عراقیها تیراندازی کرد.
حسین ظهوریان هم سرِ خاکریز در حال درگیری بود که خبر شهادت سید حمید او را مغموم کرد.
ابوالفضل رفیعی هم با شنیدن خبر شهادت سید حمید، هم ناراحت شد و هم از دست عراقیهایی که با آنها در حال جنگیدن بودیم عصبانی شد و برگشت و یک قبضه تیربار برداشت و با شجاعتی وصفنشدنی رفت بالای خاکریز و شروع کرد به تیراندازی. یکی از نیروها هم وقتی دید رفیعی در حال تیراندازی با تیربار است، رفت و نوارها را گرفت و صاف کرد تا داخل سلاح گیر نکند. همین کار رفیعی باعث شد عراقیها بترسند و از مواضع خودشان عقبتر بروند و سنگرهایشان را ترک کنند. بعد از اینکه عراقیها سنگرهایشان را ترک کردند، ما پیشروی کردیم و آنها را در منگنه قرار دادیم. عراقیها چهار یا پنج نفر بودند، ولی باز هم دست از مقاومت برنمیداشتند. فاصلۀ ما با آنها خیلی کم بود و آتش زیادی بین ما در حال تبادل بود……..
***
………….. مسلم دستور توقف تیراندازی را داد. و همگی به صورت کاملاً آماده و مسلح به طرف عراقیها رفتیم و آنها را اسیر کردیم. حدسمان درست بود؛ آنها چهار یا پنج نفر بیشتر نبودند. پشتسر هم میگفتند: دخیل الخمینی دخیل الخمینی و الموت لصدام.
ابوالفضل رفیعی که خیلی از دست آنها عصبانی شده و معتقد بود یکی از اینها سید حمید را به شهادت رسانده است، با تیربار به سمت آنها رفت و تیربار را مسلح کرد تا آنها را هدف قرار دهد و به رگبار ببندد. پشتسر هم به آنها میگفت: «کدوم یکیتون تکتیرانداز هستید؟»
عراقیها که زبان رفیعی را نمیفهمیدند پشتسر هم دخیل الخمینی و الموت لصدام میگفتند و با گریه و تضرع درخواست میکردند آنها را نکشد. ناگهان مسلم سررسید و سرِ تیربارِ رفیعی را با دست به سمت بالا گرفت و گفت: «داری چی کار میکنی؟»
رفیعی با غم و خشم فریاد زد: «مسلم، اجازه بده این نامردها رو بکشم. همینها سید حمید رو شهید کردن!»
مسلم او را به آرامش دعوت کرد و گفت: «درسته که اینها تا آخرین لحظه با ما جنگیدن، ولی الان اسیر ما هستن و ما باید باهاشون رفتار درستی داشته باشیم.»
من هم به طرف ابوالفضل رفیعی رفتم و به او گفتم: «ما برای خدا میجنگیم نه برای نَفْسِمون. ابوالفضل، به نَفْسِت غلبه کن.»
مسلم سر و صورت ابوالفضل را بوسید. من هم او را بوسیدم و دستی به سرش کشیدم. ابوالفضل آرام شد و شروع کرد به گریه کردن برای سید حمید.
اسرا را با خود حرکت دادیم و به اولین گشتیهای ارتش که در منطقه بودند تحویل دادیم و آنها هم اسرا را به عقب بردند.
منبع: صفحه ۲۷۹ تا ۲۸۱ کتاب اعزامی از شهرری ؛ (نویسنده: محمود روشن)
- حبیب جمشیدی (همرزم شهید):
روحش شاد… سید مظلوم و با صفایی بود… در عملیات مهران کنار من بود با تیر مستقیم به پیشانی شهید شد.
بیشتر اوقات در جمع های خانوادگی میوگویم که هنوز صدای شکسته شدن پیشانی شهید سید حمید دهقانی توی گوشم هست… خدایش غریق رحمت کند و دست ما را بگیرد انشاالله…
- حبیب فردی (همرزم شهید):
شهید حمید دهقان از شهدایی بود که خدا برای دوستی خود انتخاب کرده بود و روح ملکوتی او در زمره خاصان است
و یاد او باعث آرامش و توجه خداوند به ما خواهد شد.
-
“آه”ی که نکشید و “آخ”ی که نگفت
خاطره برادر “سید حسن حسینی” درباره شهید “سید حمید دهقانی”
سید حمید حدودا ۱۵یا ۱۶ ساله بود که قصد جبهه کرد. پدرش با من دوست بود، او را سپرد به من و گفت: هوایش را داشته باش… همیشه با خودت باشد…
آنزمان، تیپ حبیب تازه تشکیل شده بود و لشکر در کنار دوکوهه چادر زدهبود. اولین بار بود که کرج داشت تیپ تشکیل میداد.
در چادر ما کلی بزرگمرد کوچک بود!
بعضی ها مثل محمد سروری و محمود زمانیان، از همان اول که آمده بودند، دسته و گردان را گذاشته بودند روی سرشان!
بعضی هم مثل سید حمید دهقانی، رفتارشان پخته تر بود و دور از شر و شور بچگی. مثلا اگر ۵ روز هم می نشستیم کنار سید حمید، محال بود حرفی بزند! مگر اینکه کسی سوالی می پرسید، آنوقت لب از لب می گشود و جواب می داد. همین!
او بسیار مودب، سربه زیر، کم حرف و محجوب بود.
برای عملیات خیبر رفته بودیم طلائیه.
عملیات که تمام شد، سازماندهی تیپ هم عوض شد. فرمانده شهید شد، تیپ ۱۰ تشکیل شد و…
مدتی بود خبری از سید حمید نداشتم. تا اینکه یک روز خواهرم گفت: سید حمید در بخش ما بستری شده است.
خواهرم، پدر او را از جهاد سازندگی می شناخت و می دانست که ما با هم به جبهه رفته بودیم.
به بیمارستان امام خمینی رفتم تا سید را ببینم.
او مجروح شده بود و تیر خورده بود کنار نخاعش. سید حمید در اثر جراحت، نحیف تر و ضعیف تر از قبل شده بود.
از خواهرم درباره وضعیتش سوال کردم.
گفت: همۀ کادر درمان آرزو می کنند که ای کاش این پسر، حداقل یکبار آخ بگوید و آه و ناله کند. اما او صبور و بیصدا درد می کشد. ما می دانیم چه دردی را دارد تحمل می کند، اما او با استقامتش تعجب همه را برانگیخته. وقتی پانسمان کمرش را عوض می کنیم، از حالت بدن و چهره اش معلوم است که چه زجری می کشد اما صدایش درنمی آید. چه صبری دارد این پسر ۱۷ ساله!
***
سید حمید مدتی که در بیمارستان بستری بود، موجب تعجب همه شده بود، اما بعد از آن، بیشتر همه را شگفت زده کرد؛ وقتی که مرخص شد و هنوز کامل خوب نشده بود که دوباره به جبهه رفت!
او به منطقه رفت و این بار فرقش شکافت و به آرزویش رسید؛ در حالی که حسرت یک “آخ” را به دل همه گذاشت.
آرشیو سایت گردان علی اکبر(ع)